در مکتب تصوف، در مرحلهای از سلوک و پس از فنا، عملا دیگر واجبات و عبادات کنار میرود و به قولِ مولوی إذا ظَهَرت الحقایق، بَطَلت الشرایع معیار میشود.
برای مطالعه بیشتر در این زمینه رک به:
شریعت گریزی صوفیه – (شمس و مولوی)
شیخ ذبیح الله محلاتی در کتاب مفیدِ “کشف الاشتباه در کجروی اصحاب خانقاه” از جناب مرحوم سَیّد علی اکبر خوئی، پدرِ آیت الله سید ابوالقاسم خویی، نقل میکند:
مرا رَفیقی بود در خوی (آذربایجان غربی) بنام “عبدالصّمد” و کراماتی از او ظاهر میشد و مریدِ “مَجد الأشراف شیرازی” قطبِ سلسلۀ ذهبیه شده بود. پس مدّتی دیگر چیزی از کرامات از او بُروز نکرد و در مجامع دیده نشد. روزی او را ملاقات کردم در مجلس یکی از علماء، که آمده بود مسأله ای از “نَجات العِباد” (رسالۀ عملیّۀ صاحِب جواهر) میپرسید. دیدم مجدالاشراف را بد میگوید و او را معبود خَران و عابدِ شیطان معرّفی میکند! و او را خارج از ایمان میداند. سبب پرسیدم که: آنهمه اخلاص و فداکاری کجا، این تکفیر و دشنام کجا، باید سببی داشته باشد! درخواست دارم بیان کنی؟!
گفت: خدا بر من منت گذاشت که مرا از شرّ این خبیث نگاهداشت! همانا این کافِر زِندیق مَعدِن لاف و گزاف، یعنی “مجد الاشراف” مرا فریب داد و نزدیک بود کافِر شوم و از دین خارج گردم! گفتم: چگونه فریب او را خوردی؟ گفت: برای اینکه من خارق عادات بسیار از او دیدم مرید او شدم. مجدالأشراف وِردها و ذِکرها بمن تعلیم کرد و طریقه “ذکر خفیّ” و “ذکر جَلیّ” یادم داد و خودم نیز در کتب ایشان سیر کردم و به ذکرهای ایشان عمل میکردم.
در اثر اعمال و اذکار حالت خضوع و خشوع و گریه بمن دست میداد و رقّت قلبی پیدا کردم و لذا بر عمل افزودم. تا آنکه خوابهای بسیار خوب دیدم و گاهی میشد کسی در گوش من میگفت: “فلانی از دنیا رفت!” بعد معلوم میشد همانطور بوده؛ و گاهی هاتِف غیبی میگفت: “فلان شخص وارد میشود!” و همانطور میشد! مرا غرور گرفت و سخت مرید مجدالاشراف شدم، به حدّی که بدون اجازه او آب نمیخوردم! و کسی را بهتر از او نمیدانستم.
چون مجدالاشراف کثرت محبت مرا نسبت بخود دید و افعال مرا موافق مَذاق خود پسندید، نزد “زمانآقا” که نایب خاصّ او و از بزرگان سلسله ذهبیّه در خوی بود آمد و گفت: جناب آقا عبدالصّمد خیلی ترقی کرده و آثار بزرگی از او نمایان است، به همین زودی “مولود قلبی” او متولد میشود که باید ایشان او را اطاعت کند.
“زمان آقا” این مطلب را بمن خبر داد تا روزی در خوی، مجدالاشراف بنزد من آمد و گفت: من بسرعت باید بروم شیراز، و رفتن من اهمیت دارد؛ و تو را وصیّت میکنم که هرچه میگویم مخالفت نکنی؛ و نزدیک است “فرزند قلبی” از تو متولد شود؛ باید او را اطاعت نمائی و تخلّف نکنی از گفتۀ او! این را بگفت و بجانب شیراز رفت و من هرشب خوابها میدیدم و چنان گمان میکردم که امام محمّد باقر و یا امام صادق علیهما السلام را در خواب میبینم.[1]
یک روز در اطاق خود بودم؛ ناگاه چیزی از دهان من خارج و بصورت انسانی مجسّم گردید! و گفت: باید مرا اطاعت کنی! گفتم: بدون اذن مجدالاشراف اطاعت احدی نخواهم کرد! در حال، دیدم مجدالاشراف پیشِ روی من حاضر است! و میگوید: اطاعت کن او را که همان “مولود قلبی” است که ترا بشارت دادم! و از نظرم غائب گردید. پس آن شخصِ مُجسّم گفت: میرزا عبدالصّمد! اما امروز، تکلیف تو تغییر کرد؛ و از امروز، واجبات و کلّیّۀ عبادات از تو ساقط گردید و جمیع مُحرَّمات (کارهای حرام) برای تو مُباح (حلال) است.[2]
من بمحض شنیدن این سخن، منقلب شدم؛ وحشتی مرا فراگرفت؛ یادآور مواعظ پدرم شدم که میگفت: شیاطین گاهی انسان را به عبادت میخوانند، تا مدّتی بگذرد سپس او را به ترک عبادت امر نمایند! پس در ظاهر چیزی نگفتم و رفتم تفصیل را به “زمان آقا” که نائب خاصّ مجدالاشراف بود نقل کردم. فوری، نامهای نوشت به مجد الاشراف و قصه را عنوان کرد. مجدالاشراف فوراً تلگراف کرد به این عبارت: “صَحوُ المَعلوم! مَحوُ المَوهوم!” یعنی: آشکار شد معلوم و مرتفع شد موهوم! (معلوماتش آشکار شده و موهوماتش محو شده! موهوم یعنی عبادت) من مضطرب شدم و برخاستم و به خانه رفتم. دیدم دوباره آن شخص مُجَسّم آمد و گفتار خود را إعاده کرد! من بازهم گفتم: بدون اذن مرشد خود، مجدالاشراف، ترک عبادت نکنم!
گفت: اگر او بگوید، قبول میکنی؟ گفتم: آری! و گمان میکردم او هرگز نخواهد گفت! فوراً دیدم مجدالاشراف مجسّم شد و گفت: هرچه میگوید اطاعت کن! و از نظرم غایب گردید! اضطراب من زیاده شد. با خود گفتم: مجدالاشراف در شیراز است و من در خوی! چگونه بنزد من حاضر گردید؟!
پس از جای برخاستم و همی فکر میکردم که ترک عبادت چگونه جایز باشد؟! و حال آنکه، من شخص مکلّف و عاقل و مختار هستم! و هیچ پیغمبری و هیچ امامی ترک عبادت نکرده! با آنکه مقام قرب ایشان در نزد خدا از همه کس بیشتر بوده! در همین فکر بودم تا نزدِ یکی از رفقاءِ خود رسیدم و قصه را به او گفتم. بر من فریاد زد و گفت: وای بر تو! چه کسی ترا امر بترک عبادت کرده؟! این کفر و اِلحاد است؛ و امرکننده البته شیطان است! اگر میخواهی یقین کنی، این مرتبه که نزد تو آمد او را “لعن” کن! من مسرور شدم و از نزد او بمنزل آمدم، دیدم همان شخص آمد و مرا گفت: دیگر عبادت لازم نیست! و باید آنچه میگویم عمل کنی.
تا این سخن گفت، او را لعنت کردم و گفتم: «لعنة اللهِ عَلیکَ و عَلیَ مَجدِالأشرافِ!» تا این گفتم، از نظرم غایب گردید و دیگر نیامد و تا مدّتی چندان صدمه و مَشَقّت کشیدم که مرا در خواب و بیداری اذیّت مینمود؛ تا آنکه به برکت اذکار وارده مأثوره و معتبرۀ ائمّه اطهار علیهِمُ السّلام رفع شد. آنوقت دانستم که کرامتهای صوفیّه شیطانی است.»
منبع: کشف الاشتباه در کجروی اصحاب خانقاه، ص۳۵۱
[1] عن زرارة، قال قال ابوعبداللّه علیه السّلام: أخبرنی عن حمزة أیزعم ان أبی آتیه؟ قلت: نعم قال: کذب و اللّه ما یأتیه الا المتکون، ان ابلیس سلط شیطانا یقال له المتکون یأتی الناس فی أی صورة شاء، ان شاء فی صورة صغیرة و ان شاء فی صورة کبیرة و لا و اللّه ما یستطیع أن یجیء فی صورة أبی علیه السّلام.
امام صادق علیه السلام به زراره فرمودند: آیا حمزه هنوز مدعی است که پدرم را میبیند؟ عرض کرد آری. فرمودند: بخدا دروغ میگوید! ابلیس، شیطانی (یا جنی) را بنام “مُتَکَوِّن” بر او مسلط میکند که به هرشکلی در میآید، کوچک و بزرگ، اما والله نمیتواند به شکل پدرم در بیاید!
اختیار معرفة الرجال، ٢/٥٨٩
حمزه، امام باقر علیه السلام را ندیده بوده و نمیتوانسته ایشان را بشناسد، لذا شیطانی را میدیده که مدعی میشده امام باقر علیه السلام است! (معاذالله) جنیان و شیاطین هرگز نمیتوانند به چهره معصومین دربیایند.
[2] إن إبلیس اتخذ عرشا فی ما بین السماء والارض، واتخذ زبانیة کعدد الملائکة. فإذا دعا رجلا فأجابه ووطئ عقبه وتخطت إلیه الاقدام ترائی له إبلیس ورفع إلیه
ابامنصور می گوید: « … خدا مرا به سوی خودش بالا برد و دستش را بر سرم کشید و به زبان فارسی به من گفت: ای پسر! » امام صادق علیه السلام پس از شنیدن این جریان فرمود: پدرم از جدم چنین نقل فرمود که: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: « همانا شیطان در بین زمین و آسمان تخت سلطنتی برنهاده و به عدد فرشتگان یارانی برگزیده است، پس چون کسی را به سوی خویش دعوت کند. آن کس، او را پاسخ گوید و پیرو شیطان شود، بر او تجلّی میکند و او را به سوی تخت خویش بالا می برد. »
بحارالانوار،ج ۲۵، ص۲۸۲؛ اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص۵۹۲