در قسمت قبل بیان شد که صوفیان و مرتاضان با شروطی خاص می توانند از جن برای انجام امور خارق العاده کمک بگیرند. لذا این امور اکتسابی بوده و صرفا ربطی با ملکوت ندارد.
میرزای قمی رحمه الله مینویسد:
آنچه از جماعت قلندریه معهود است که در اضلال مردم گاهی با وانمودن صورت ها، حیله میکنند، مثل این که به نظر مردم میآورند که اموات قبرستان همگی از قبر بیرون آمدند و تعظیم شیخ قلندر کردند! یا از میان دو انگشت خود باغ و بستان جنان را مینمایند، یا از غیب خبر میدهند، یا طعامی غیر مترقب الحصول حاضر میکنند! و امثال این ها، هیچ یک از اینها کرامت نمی شود و دالّ بر حقیقت نیست. و همچنین بعضی مریدان را چنان صورتی مینمایند که بی اختیار تعظیم میکنند! و بسا باشد که ادعا میکنند (یعنی مریدان) که از برکات آن شیخ حالتی از برای ما به هم میرسد که گویا همۀ اعضای ما لا اله الاّ الله میگوید! باید دانست که ابلیس لعین از هر عالِمی عالمتر، و از هر ساحری ساحرتر، و از هر عابدی عابدتر، و از هر رقّاصی رقاصتر، و از هر مُغنّی خوش آوازتر، و از هر مطربی نوازنده تر، و هکذا در جمیع علوم ماهرتر است. «وَ إِنَّ الشَّیاطینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِم» و «یُوحی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً». و تسخیر جنّ و شیاطین هم علمی است. پس میشود که خبر غیب را برای کسی بیاورد. و دلالت میکند بر تَشَکّل شیطان به صورت انسان به جهت فریب برادران خود از انسان (علاوه بر احادیث بسیار که بعضی از آنها را بعداً ذکر خواهم کرد.)
حکایت تشکّل شیطان به صورت سراقة بن مالک، و امداد کردن او مشرکین را در جنگ بدر و گریختن او بعد از مشاهدۀ لشکر ملائکه. چنان که در تفسیر آیۀ شریفۀ «وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّی جارٌ لَکُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ إِنِّی بَری ءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدیدُ الْعِقابِ» وارد شده است. و همچنین تَشکّل او به صورت عابد و گمراه کردن عابدی را، تا آن که او را به زنا واداشت چنان که در روایتی دیگر وارد شده است. بل که منع نمی کنیم که خدای تعالی اِخبار غیب را به او عطا کند از راه خذلان در وقتی که او از آخرت در گذرد و از خداوند همین را خواهد. و آیات و احادیث دالّه بر آن بسیار است، چنان که در سورۀ حمعسق است «وَ مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ نَصیب». و در سورۀ هود: «مَنْ کانَ یُریدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زینَتَها نُوَفِّ إِلَیْهِمْ أَعْمالَهُمْ فیها وَ هُمْ فیها لا یُبْخَسُونَ- أُولئِکَ الَّذینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فیها وَ باطِلٌ ما کانُوا یَعْمَلُونَ» و در سورۀ بنی اسرائیل: «مَنْ کانَ یُریدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فیها ما نَشاءُ لِمَنْ نُریدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً- [وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعی لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً]- کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُورا».
و در احادیث وارد شده که حق تعالی اجابت دعای کافر را زود تر از مؤمن میکند، به جهت کراهت شنیدن صوت او. و از مؤمن را تاخیر میکند به جهت شنیدن صوت او. و همچنین است هرگاه مجاهدۀ نفسانی بسیار بکند به امید مطلبی، حق تعالی اجابت می کند. چنان که در حدیث مشهور از زندیقی که خبر از غیب میداد و حضرت صادق علیه السلام از او سؤال کرد که این مرتبه را از چه چیز یافتهای؟ گفت: از مخالفت نفس. حضرت فرمود آیا اسلام مخالف نفس تو است یا موافق؟ گفت: مخالف. فرمود که: پس قبول کن. پس تأمّل کرد و قبول اسلام کرد. بعد از آن هر چه از او پرسیدند نمی دانست. عرض کرد که تا به حال که کافر بودم از همۀ مغیبات خبر میدادم، چون است الحال که مسلمانم هیچ نمی دانم؟ حضرت فرمود که امر اسلام اعظم از آن است که عوض او این امر جزئی باشد، تو در آن وقت از آخرت گذشته بودی و به همان جزئی ساخته بودی، حق تعالی به تو کرامت کرد، اما عوض اسلام باید در آخرت باشد. بل که گاه است این مرحله، از ارتداد و استخفاف به دین و قرآن، حاصل میشود.
چنان که مکرر شنیدهام که بعضی از این ملاعین بوسیله اظهار کفر کسب قدرت میکنند. از جمله شنیدهام از مرد ثقۀ معتمدی که در چند سال قبل از این، در کاشان ملعونی از این اشقیا آمده بود و جمعی مرید در دور او جمع شده بودند و اخبار پنهانی میداد. مردم بسیاری به او گرویده بودند. عالِم دیندار بزرگواری شنید، با جمعی روان شدند تا رسیدند به آن جائی که آن ملعون نشسته بود و مردم در دور او جمع بودند. آن عالم فرمود که ای ملعون برخیز. مریدان هجوم کردند که دفع کنند از او، مومنین آنها را متفرق کردند. و آن عالم امر کرد که زیر پای او را (که در آن جا نشسته بود) شکافتند، خمرهای بیرون آمد پر از نجاست و آن ملعون سورۀ مبارکۀ يس را در آن جا انداخته بود. به هر حال؛ اسباب خبر دادن از غیب بسیار است، چنان که معجزه و سِحر به همدیگر مشتبه میشوند، همچنین کرامت و خوارق شیطانی هم مشتبه میشوند. و همچنین؛ اظهار صورتها و غرایب، گاه است که از سِحر است. و گاه است که از شعبده است. و گاه است از خاصیت ترکیبی است که میسازند و به حلق مریدان میکنند که آن هم مشهور است، بل که در کتب ایشان مذکور است. و گاه است از اِخبار جنّ و شیاطین و تلبیس آنها به صورت مُردگان، یا به صورت خود شیخ است که برادر واقعی او است. و ابتلاهای الهی و امتحانات غیر متناهی در دارتکلیف، بسیار است؛
از جمله سِرگین خر دجّال خرما شدن، و درخت خشکی که شیخین را بر آن میآویزند سبز شدن، و ندا از آسمان رسیدن که «الحق مع عثمان و شیعته». و امثال ذلک. و همچنین احضار طعام از شیاطین و جنّ، ساخته میشود. و مکرر دزدی میکنند و از برای اولیاء خود میآورند. چنان که مکرر شنیده ایم. پس نباید غافل شد که محض حصول حالات نفسانیّه، و انقطاع از مستلذّات فانیۀ دنیا و میل به آخرت، و مکاشفات غیبیّه، همگی از افاضۀ جناب اقدس الهی از راه لطف و استحقاق نمی باشد. گاه است آنها از واردات شیطانیه و یا موهبات خذلانیه میشود. و شاهد آن این است که در جمیع ملل کفر و مذاهب فاسده، مرتاضین و زهّاد، و مایلین به دار البقاء، و مزعجین از مستلّذات دنیا، بسیار است. و ارباب مکاشفه و مدعیان ذوق، در هر دو مرحله موجود است. ندیدی که از برای #ابن_عربی در مکاشفه چگونه ظاهر شد مشایخ ثلاثه در حول نبیّ مختار در معراج بودند و علی علیه السلام با کمال خجلت در آن مابین بود! و به او گفته: مکرّر در فکر خلافتی و حال آن که عبّاد هر مذهبی دائم در گریه و زاری و ابتهال و بی قراری مشغول اند!!! پس مجرّد جلوه گری عالم بقاء، و حصول حالات غریبۀ شگفت افزا، دلیل حقانیت نمی شود. خصوصاً هرگاه مبطل السّحری و قرینۀ بطلانی در برابر آن باشد. آیا نمی بینی که فرعون با وجود دعوی الوهیت، حق تعالی او را مخذول نکرد بر حال خود باقی گذاشت در مدت طولانی. چون هر چشم بینائی می دید که فرعون بیمار میشود، و صحیح میشود، و میآشامد، و قاذورات و عفونات از او دفع میشود و میفهمد که خدا نیست. و اظهار معجزه در طبق این، با وجود ظهور مبطل، ضرری به کارخانۀ الهی و طریقۀ عقل و شرع نمی رساند.
پس هر که ملاحظۀ حال درویشها و جماعت قلندریه را بکند، اگر هزار غیب بگویند، و اگر هزار قاب طعام از سقف خانه حاضر کنند، و هزار مردۀ قبرستان را به چشم مرید وانمایند، که یک مو اعتقاد به آنها نباید کرد. جائی که از مثل محمد بن عبد الله (صلّی الله علیه و آله)، بالیقین ثابت نباشد احیاء ده نفر میت چگونه از برای قلندری که گاه است از لواط و شرب خمر و امثال آن مضایقه نکند، و یک مسئله از مسائل دین خود را نداند حتی غسل جنابت را نداند، هزار میت از قبر به استقبال او بیرون میآیند⁉️ و اگر غیب هم بگوید و کرامات دیگر ظاهر کند، همان جهل او در شریعت مقدّسه بلکه سایر علوم و معارف هم شاهد کذب و بطلان او است. اگر کسی احادیثی که نزدیک به تواتر است، در شأن ابوالخطاب، و مغیره بن سعید، و بنان، و علی بن حکه، و احمد بن هلال عبرتائی، و شلمغانی، و غيرهم و این جماعتی که در زمان هر یک از ائمّه (علیه السلام) بودند تا برسد به حسین بن منصور #حلاج و غیرهم و تبرّی ائمّه از ایشان، و لعن و نفرین بر ایشان را ملاحظه کند، بر او معلوم میشود که این جماعت را ذرّهای مناسبت با شرع و اهل شرع و ائمّۀ اطهار نبوده ….
جامع الشتّات، ج ١٠ ص ١٧۶
آری رياضات، مراحل و آثار مختلفی دارد، از چله نشینی گرفته تا ترک خواب و خوراک، و سکونت در أماکن کثیف و نجس و امثالهم، همه و همه بر اساس بدعت و امور شیطانی است، و این نوعی پرستش و خدمت نسبت به شيطان ملعون محسوب میشود و در نهایت به کفر و هلاکت میانجامد. همچنين بیان شد که هرچه خدمات به شیطان بیشتر و وسیعتر باشد، خدمات او نیز به اولیائش بیشتر میشود. اگر کسی میخواهد به تسخیر و خدمت جنی در بیاید، باید او را اطاعت کند تا قدرتهایی به او بدهند.
و همانطور که گذشت، در واقع انسان است که به خدمت و تسخیر جن درمیآید، نه جن در تسخیر انسان. در ادامه، گزارش جالب توجهی از مرحوم سید نعمت الله جزائری ( قرن یازدهم ) شاگرد علامه مجلسی را میخوانیم که سالها ساکن اصفهان بودهست. اصفهان که در دورهای مهد و مرکز تعلیم تصوف و فلسفه بود، محل جولان صوفیان و مرتاضان شده بود و معرکهگیریهای برخی از این طوایف، جزء برنامه و تفریحات مردم به حساب میآمد.
گاه در میادین و مراکز اصفهان تجمع میشد تا ببینند مرتاض و صوفی صاحب معرکه چه میخواهد بکند. برخی اماکن هم که محل ثابت آنان بود و تقریبا جایی از اصفهان نمانده بود که خالی از این انحرافات باشد، تا اینکه با زحمات و غیرت علمایی مانند علامه مجلسی، خانقاههای صوفیه و بتخانه و معرکهها تعطیل یا کمرنگ شد.
مرحوم جزائری مینویسد:
«من در اصفهان، مرتاضی هندی را دیدم که دستان خود را به سوی آسمان بلند کرده و انگشتانش را گشوده بود، ناخنهای او مانند داس بلند و منعطف بود، دیدم تعدادی از کفار هند بر او سجده میکنند و احترام فراونی برایش قائلند، گفتند او باید دوازده سال به همین شکل بماند تا از امور پنهانی خبر دهد و قدرتهای زیادی کسب کند و صاحب خوارق عادات شود، اکنون هفت سال را پشت سر گذارده و پنج سال دیگر مانده، و پس از آن شیخ ما میشود! سپس شخصی به کنار او آمد و بر او نیز سجده کردند. گفتند این شخص دوازده سال است روی زمین ننشسته و قدرتهایی کسب کرده.»
أنوار النعمانية، ج ٢ ص ٢٠۴
از اين موارد فراوان است. آیا خداوند متعال ما را برای کسب این امور آفریده!؟ آیا هدف از زندگی دنیایی این است؟!
خاوندشاه شافعی در خاتمه جلد هفتم «روضة الصفا» نوشته:
در بعضی از مناطق هند بُتخانهای است در دامن کوهی و رشتهای از سر کوه آویخته تا بامِ همان بُتخانه و در اعیاد، بتپرستان آن بتخانه را میارایند و مردم از اطراف در آنجا جمع شده و شرب خمر میکنند و شخصی در نهایت چالاکی و زرنگی در آنجا حاضر میگردد و با بتپرستان شراب میخورد و وقتی خمر در وی اثر میکند، ساعتی به رقص مشغول شده و بت را سجده میکند!
آنگاه بوسیلهٔ آن رشته بالای کوه میرود و چون بر سر کوه میرسد در آن موضع مینشیند و دست بر دست میزند و از سه سنگی که همراه دارد یکی را به جانب راست و یکی را به جانب چپ و یکی را پشت سر انداخته و به آواز بلند چیزی میگوید که همهٔ خلق میشنوند و بعد از آن پایین میآید و مانند جنازه میافتد. سپس او را با احترام پیش بُتها میبرند و او بر آنها سجده میکند و بعد تمام وقایع آن سال را کامل خبر میدهد و میرود در خانهاش و تا سال بعد دیده نمیشود.
کشف الاشتباه، ص ٣٢٥
گاهی هم انجام خوارق با خواص مواد است. برای روشن شدن این مسئله به این موارد توجه نمایید:
دربارهٔ منصور حلاج نیز نقل شده:
«روزی حلاج بر روی آتشِ سوزان رقص کرد پای برهنه و پای او را هیچ گزند نرسید. حيله آن از طلق است که چون طلق را حل کنند به گِل سرخ و سرکه، آتش براو کار نکند و ما خود این را بسیار دیدهایم.»
بیان الادیان، ابوالمعالی _ قرن پنجم، چاپ ١٣٧٦، ص ١٢٥
عالِم گرانقدر، مرحوم شیخ ذبیح الله محلّاتی نقل میکند:
شخصى حكايت كرد كه من مرد نابينائی را ديدم كه هميشه اوقات میگفت: خدا لعنت كند هر چه صوفی است، خدا لعنت كند هر چه قلندر است. سؤال كردند مگر دراويش با تو چه كردند كه لعنت آنها را وِرد زبان خود كردهاى؟! گفت من در سفری با سه نفر صوفی رفيق شدم، فصل بهار در صحراها و كوهها تفريح میكرديم، و اين سه نفر مثل كسی كه چيزى را گم كرده از اين وادى به آن وادى از اين درّه با آن درّه؛ تا رسيدند به يك گياه بلندى كه مانند نِى بلند بود. صوفیان گفتند همين است. سپس اسباب خود را در مكان دور از درخت گذاشتند و مرا گفتند برو در فلان مكان بإيست.
من رفتم و تماشا میكردم. ديدم يكىشان گفت همين است، و رفت سر آن گياه را بُريد و در نزديكى آن درخت خطى به دور خود كشيد، و مشغول خواندن أوراد شد، روغنی بر بدن خود ماليد، چون مقدارى أوراد قرائت كرد. مارى از ميان آن نِى بيرون آمد و به آن صوفی نگاه میكرد. بناگاه خود را پرانيد و بر مژگان چشم او نيشی فرو كرد و او فورا مُرد و به جانب خود برگشت. نفر دوم برخواست، نگاه کرد ديد آن مادّه خاص را به مژگان خود نماليده بود، او از آن مادّه به مژگان خود هم ماليد و در خط نشست، چون مقدارى أوراد خواند، دوباره مار از نِی بيرون آمد و به آن صوفی نگاه میكرد، بناگاه پريد و تخم چشم او را نيش زد و او را هم هلاك كرد و به جاى خود برگشت.
نفر سوم آمد، نگاه كرد ديد از اين مادّه خاص به چشم خود نماليده بود، او از آن مادّه به چشم خود ماليد و در ميان خط نشست. چون مقدارى أوراد قرائت كرد، مار از نِى بيرون آمد و خيرهخيره به او نگاه میکرد. يك مرتبه از بالاى آن گياه افتاد بر روی زمين، او فورا از جای برخواست، مقدارى از سر و دُم آن مار را انداخت و بقيه را برداشت و چند نخود در ميان ديگ ريخت و در همان مكان آن را طبخ كرد. من از كردار وحشيانه اين صوفیان در حيرت شدم، او را عتاب كردم كه دو نفر را به كشتن دادى براى اينكه آبگوشت مار بخوری؟! و بسيار او را توبيخ و سرزنش كردم. گفت بيا با من بخور تا فايده او را بدانى. گفتم من حاجت به فايده آن ندارم وجودم قبول نمىكند.
يك دانه نخود آن را به من داد گفت اين ضرر ندارد، من آن را كه خوردم طولى نكشيد كه دیدم صحرا و گلها و لالههای رنگرنگ بنظر من میآید. او گفت چه میبینی؟ ماجرا را گفتم، گفت: اگر گوشت آن را خورده بودى خاصيت اين گياهها را هم میدانستی. سپس گفت: من سُرمهای است كه اگر آن را به چشم خود بكشى بهتر از اين گياهها را خواهى ديد. سپس يك ميل از آن سُرمه در چشم من كشيد، ديگر هرچه خواستم چشم خود را باز كنم ممكن نشد و از هر دو چشم نابينا شدم و آن صوفی فرار كرد. حال اكنون حق دارم كه اين زنادقه را لعنت و نفرين كنم یا نه؟!
کشف الإشتباه در کجروی أصحاب خانقاه، ص ٣٨٨
حال در این راستا، به این حکایت جالب نیز که مرحوم محلّاتی قبل از مطلب فوق نقل کرده، توجه نمائید:
«آقای آسيد حسن اصفهانی از فضلای نجف و از رفقای حقير بود كه خود ايشان براى حقير نقل فرمودند در نجف اشرف؛ میگفت: منزل ما در محلّه عماره بود و روزگار به سختى میگذرانديم در آن ايام یک صوفی با كمال تبختر و تكبر در نجف پيدا شد كه بعضى مخفیانه به نزد او میرفتند و در بقعه حضرت هود و حضرت صالح در وادى السلام منزل گرفته بود. من چون وصف او را شنيدم با خود گفتم بروم در نزد او شايد به واسطه نفَس او گشایشی براى من بشود. چون نزد او رسيدم و به سادگى خود اميد فرج از دست آن درويش داشتم، پس با تمام اميد به او گفتم: جناب مرشد، من به اميدی خدمت شما آمدم، تا بشود نظر مرحمتی در حق اين فقير نمائيد، شايد از تأثير نفَس شما گِره از كار من گشوده شود. او بعد از تأمل، ابتداء مرا ملامت کرد كه روزگار خود را در نزد علماء ظاهر به سر بردی ( یعنی دنبال درس دین و فقه رفتی و چیزی عائدت نشد.)
سپس باب لطف و مرحمت و مهرباني بر من باز كرده بعد گفت: من در پيشانی تو آثار ترقّى نمیبينم و در تو قابليت نيست. من گفتم: هرچه قابل نباشم به فرمايش شما اما اميدوارم كه از اثر نفَس جناب مرشد در من قابليت پيدا شود. او گفت: البته اگر مريد مرشد را حقير نشمارد و از دستورات او قدم بيرون نگذارد، مثل گیاهی كه از اثر باران سبز میشود قابليت در مريد توليد مىشود. و بالاخره پس از اينكه مرا مأيوس كرده بود به لطايف الحيَل دوباره اميدوارم کرد. تا اينكه گفت فعلا برخيز و برو مقدارى قند و چای و ترياك براي من تهيه كن بياور. من با خود گفتم میخواهد مرا امتحان كند. در آن وقت پول هم نداشتم به هر نحوی كه بود تهيه كردم و با كمال اميد به سوى او شتافتم، و در هر قدم بذر اميدواری در مزرعه دل میكاشتم، چون به نزد درويش رسيدم از من تشكر كرد و مرا اميدوار گردانيد و بعضى سخنان ذو وجهين به من گفت. تا روز دوم و سوم من قند و چای و ترياك را براي او تهيه میكردم و میبردم. روز چهارم او را گفتم آقاى مرشد، هنوز نظر مرحمتی به من نفرمودید.
ديدم دو ميل به قدر چوب كبريت از بغل خود بيرون آورد، پس سُرمهدانی بيرون آورد و اين دو چوب را در ميان او فرو برد و به من داد گفت: هر كدام را به چشم خود بكِش و به سوی خانه خود برو. من چون از وادى السلام بالا آمدم، ميلها را به چشم خود كشيدم، يك مرتبه عالَم در نظر من دگرگون شد، گاهی دیدم در ميان دريا افتادهام و شنا مىكنم، گاهى دیدم إنگار پرواز میكنم و عالَم در نظر من سبز و سرخ و بنفش و رنگهای مختلف جلوه داده میشد، چون به درب خانه رسيدم خبر از غيب میدادم، مثل اينكه مادرم مشغول نماز بود گفتم سه ركعت نماز تو صحيح است در ركعت چهارم شك كردى، مادرم قسم ياد كرد كه چنين بود. و يك ظرف انار دست او بود، گفتم شش دانه انار در ميان اين ظرف است و سه دانه شكسته و سه دانه درست است، چون باز كرد همان مقدار بود. يكى در دست چيزى گرفت گفتم در ميان دست تو فلان چيز است. اهل خانه گفتند فلانى جنّی شده است. در آن حال عرق بر بدن من آمد به حدى كه عرق از من میريخت و حال من منقلب گرديد، گويا میخواستم پرواز كنم. اهل خانه گفتند سيد حسن را سِحر كردند يا جنّی شده است.
در آن حال كه من در محلّه عماره بودم، در عین حال آن صوفی را كه در وادى السلام منزل داشت میديدم که مرا گفت آب گرم بخور و دوباره ميل سُرمه را به چشم خود بکش. چون دوباره ميل را به چشم خود كشيدم ديگر چيزى نمیديدم. باز درويش را از وادیالسلام میديدم كه اشاره كرد بخواب و لحاف را بر خود بكش. من خوابيدم و لحاف را بر خود كشيدم، پس هركس دست خود را روي لحاف مینهاد من میگفتم دست كيست، و آنها در كار من متعجب شدند و من آن صوفی را هر ساعت میديدم كه به من اشاره كرد مبادا خود را گم كنی و وحشت بنمائی.
پس سؤال كردند كه اين حالت را از كجا پيدا كردی؟ و اين ماجرا از كجا بر سر تو آمد؟ من گفتم هر چه بود از اين دو چوب كبريت بود. پس يكى از حاضرين يك چوب آن را برداشت و بر چشم كشيد، اندكی حال او تغيير كرد و مانند من نشد، چون از آن مادّه خاص چيزی بر میل سُرمه باقى نمانده بود. سپس گفتند: اين دو چوب كبريت را از كجا آوردی؟ گفتم از يك صوفی كه در وادی السلام منزل دارد. چون بشنيدند به جانب او دويدند، او خبردار شده بود فرار كرد و ديگر كسی او را در نجف نديد. آری، اثر بعضى ادويها چنين است.
در آينده به تفاوت خوارق عادات و اعجاز خواهیم پرداخت ان شاء الله.