فهرست
اشعار مولوی در مدح عمر و ابوبکر و عثمان
یکی از کسانی که اشعار بسیاری در وصف عمر و ابوبکر و عثمان سروده و ارادت خاصی به آنها داشته و این ارادت خود را بارها و بارها در آثارش انعکاس داده، مولوی است که متاسفانه از او به عنوان عارفی شیعه و واصل به حق یاد می شود. او در اشعارش مقام خلفا را از حضرت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام بالاتر می داند.
مصادره فضیلت امیرالمومنین علیه السلام برای ابوبکر! – رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر یک نفس واحد هستند!
بنابر روایات متواتری که ذیل آیه مباهله از فریقین رسیده، امیرالمومنین علی علیه السلام، نفس و جان پیامبر صلی الله علیه و آله هستند.[1] اما مولوی علاوه بر مدح فراوان ابوبکر و با نادیده گرفتن روایاتی که در کتاب های معتبر خودشان نقل شده، فضیلت امیر مومنان را برای ابوبکر مصادره نموده و او را نفس و جان رسول خدا می نامد.
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق ### دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد [2]
مولوی در جای دیگری نیز بر این مضمون تاکید و چنین می سراید:
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم ### اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری ### زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو[3]
مولوی ابوبکر را بهترین یار و همسفر پیامبر می بیند. او سفر ابوبکر با پیامبر صلی الله علیه و آله را سفر معنوی دو دوست بسیار صمیمی عنوان کرده که اگرچه ظاهرا باهم در هجرت اند و از ترس دشمنان به غاری پناه برده اند اما در حقیقت روح آنان در ملکوت و آسمان ها در سیر بود! و هر کسی توفیق این همراهی را نخواهد داشت:
نى ديده هر دلى را ديدار مى نمايد ### نى هر خسيس را شه رخسار مى نمايد…
صدیق با محمد بر هفت آسمانست ### هر چند کو به ظاهر در غار می نماید [4]
تشبیه عاشقان والا مقام به ابوبکر و عمر
مولوی اشعاری را در وصف عاشقان می سراید و از آنها با صفاتی والا یاد می کند. کسانی که از آب الست نوشیده اند، چشم غیب آنها بینا شده است(و غیر عاشقان کور و کر هستند)، مرگی آسوده و بی خوف و خطر خواهند داشت و نهایتا در اوج شعر، عاشقان به ابوبکر و عمر تشبیه شده اند که مرگ و فنا دور از ایشان است.
عاشقانی که باخبر میرند ### پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند ### لاجرم شیوه دگر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند ### باقیان جمله کور و کر میرند
و آنک شبها نخفتهاند ز بیم ### جمله بیخوف و بیخطر میرند
و انک اخلاق مصطفی جویند ### چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور از ایشان فنا و مرگ ولیک ### این به تقدیر گفتم ار میرند [5]
ابوبکر و عمر و عثمان، شاهانی که جان و فرزند و جگر خود را به ودیعه نهاده اند
در شعر زیر ابوبکر و عمر و عثمان در زمره شاهانی قرار گرفته اند که برای نیل به می الهی، جان و فرزند و جگر خود را به ودیعه نهاده اند.
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو ### چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا کز شور میهای خدا ### کردهست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو
بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو ### عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند ### گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو[6]
ابوبکر، اسوه عارفان! صوفی حقیقی مانند ابوبکر است
مولوی در اشعارش برخی صفات مستان و عشاق را بر می شمارد. از نظرگاه مولوی، همانا عارف و صوفی حقیقی مانند ابوبکر است. در واقع او ابوبکر را اسوه عارفان و صوفیان می داند.
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته******افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان******کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده******صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری******و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده******وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته[7]
ابوبکر، صدیق و نماد صدق و راستی است
با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری******کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده[8]
مولوی چنین مدعی است که حضرت ختمی مرتبت با چشمِ مبارک خود به ابوبکر، اشارتی فرمود. و او آن جناب را تصدیق نمود و به لقب «صدّیق» ملقب شد. [ صدّیق = به معنی بسیار راستگو است]
چشم احمد بر ابوبکری زده******او ز یک تصدیق صدیق آمده[9]
برای مطالعه بیشتر رک به: مذهب مولانا
باطن ابوبکر، آفتابی پرتوافکن است
مولوی بر اساس داستانی موهوم، باطن ابوبکر را در اشعار خویش، همچون آفتابی ترسیم می کند که بر جهانیان پرتوافکنی می کرد:
ديد احمد را ابو جهل و بگفت ### زشت نقشى كز بنى هاشم شگفت
گفت احمد مر و را كه راستى ### راست گفتى گر چه كار افزاستى
ديد صديقش بگفت اى آفتاب ### نى ز شرقى نى ز غربى خوش بتاب
گفت احمد راست گفتى اى عزيز ### اى رهيده تو ز دنياى نه چيز
حاضران گفتند اى صدر الورى ### راست گو گفتى دو ضد گو را چرا
گفت من آيينه ام مصقول دست ### ترك و هندو در من آن بيند كه هست [10]
استاد فروزانفر درباره این داستان و ادعای دیگر مولوی درباره نحوه ایمان آوردن ابوبکر می نویسد:
«اين حكايت را بتفصيلى كه مولانا نقل مى كند تا كنون در هيچ مأخذ نيافته ام، [بر اساس اشعار مولوی،] ابو جهل، نمونه ى انكار و مخالفت با پيمبر (ص) و ابو بكر نمودار تصديق و اقرار است، اولين با ديدن شواهد نبوت و معجزات ايمان نياورد و بر انكار و ستيزه گرى افزود و دومين معجزه اى نخواست و ايمان آورد:
آن ابو جهل از پيمبر معجزى ### خواست همچون كينه ور تركى غزى
ليك آن صديق حق معجز نخواست ### گفت اين رو خود نگويد جز كه راست[11]»[12]
ابتکار مولوی در اختراع و استخراج کرامت از عجز و ناتوانی عثمان!
چون دورانِ زمامداری عثمان بن عفّان ( خلیفه سوم ) فرا رسید ، بر فراز منبر رفت و بر جای پیامبر (صلی الله علیه و آله) تکیه زد. آنگاه که عثمان شروع به ایراد خطابه کرد، زبانش گرفت و معلوم نبود چه می گوید. او در خطابه خود گفت: نخستین مرکوب که من بر آن نشسته ام رهوار نیست و اگر زنده بمانم خطبه نیز در می رسد.[13]
احمد در «مسند» خود[14] نقل کرده است : عثمان در روى منبر براى طولانى کردن خطبه از مردم سؤال مى کرد و أخبار روز و قیمت کالاها را جویا مى شد؛ و هیثمى در «مجمع الزوائد»[15] این مطلب را ذکر کرده و نوشته است : «همه رجال این حدیث، ثقه هستند»[16]
قصهٔ عثمان که بر منبر برفت******چون خلافت یافت بشتابید تفت…
بعد از آن بر جای خطبه آن ودود******تا به قرب عصر لبخاموش بود
زَهره نه کس را که گوید: هین بخوان******یا برون آید ز مسجد آن زمان
هیبتی بنشسته بُد بر خاص و عام******پُر شده نورِ خدا آن صحن و بام
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن******پارهای راهست تا بینا شدن[17]
عثمان از ایراد یک خطبه نیز عاجز بود و نمی توانست جملات را به درستی ادا کند. مولوی با کمال تعجب از این عجز و ناتوانی، کرامتی برای عثمان تراشیده و مدعی می شود که عثمان به جای ایرادِ خطبه تا نزدیکی عصر خاموش نشست. کسی قدرتِ آن نداشت که به او بگوید: یا ایرادِ خطبه کن یا از مسجد بیرون شو . زیرا همۀ حضّار از هیبتِ معنوی حاکم بر مسجد مات و متحیر شده بودند!!
او در جای دیگری نیز به این حکایت پرداخته و عجز و ناتوانی عثمان را تبدیل به مجلس وعظی می کند که کاشف اسرار و مملو از فایده های عرفانی و معنوی است!:
«عثمان رضى اللّه عنه چون خليفه شد بر منبر رفت خلق منتظر بودند كه تا چه فرمايد، خمش كرد و هيچ نگفت و در خلق نظر مى كرد. و بر خلق حالتى و وجدى نزول كرد كه ايشان را پرواى آن نبود كه بيرون روند و از همدگر خبر نداشتند كه كجا نشسته اند كه به صد تذكير و وعظ و خطبه ايشان را آنچنان حالت نيكو نشده بود. فايده هايى ايشان را حاصل شد و سرّهايى كشف شد كه به چندين عمل و وعظ نشده بود. تا آخر مجلس همچنين نظر مى كرد و چيزى نمى فرمود. چون خواست فروآمدن، فرمود كه انّ لكم امام فعال خير اليكم من امام قوّال. راست فرمود چون مراد از قول فايده و رقّت است و تبديل اخلاق بى گفت، اضعاف آنكه از گفت حاصل كرده بودند ميسّر شد. پس آنچ فرمود عين صواب فرمود. آمديم كه خود را فعّال گفت و در آن حالت كه او بر منبر بود فعلى نكرد ظاهر كه آن را به نظر توان ديدن: نماز نكرد، به حجّ نرفت، صدقه نداد، ذكر نمى گفت، خود خطبه نيز نگفت. پس دانستيم كه عمل و فعل اين صورت نيست تنها، بلكه اين صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان. اينكه مى فرمايد مصطفى صلّى اللّه عليه و سلّم اصحابى كالنّجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم. اينكه يكى در ستاره نظر مى كند و راه مى برد، هيچ ستاره اى سخن مىگويد با وى؟ نى، الّا به مجرّد آنكه در ستاره نظر مى كند راه را از بى راهه مى داند و به منزل مى رسد.»[18]
مولوی در ادامه اشعار پیشین، مخاطب را تغییر می دهد و می گوید: ای اباالحسن! بسی مست شده ای در حالی که هنوز تا مرحلۀ روشن بینی، پاره ای راه باقی مانده است. مولوی طبق اسلوب حکیم برای آنکه سالکان را از نیل به مقامِ روشن بینی ناامید نسازد، می گوید : «پاره یی» راه مانده است و نمی گوید راهِ دور و درازی در پیشِ روست.[19]
در اینکه منظور از «ابا الحسن» کیست چند احتمال هست. یکی آنکه کُنیه حُسام الدین چَلَبی باشد.[20] بعضی گویند: مراد از ابوالحسن، همان کُنیه حضرت علی (علیه السلام) است.[21] [22]
اگر منظور مولوی، حضرت علی (علیه السلام) بوده باشد، بیت مذکور، تنقیص و جسارتی بزرگ از مولوی نسبت به مقام و منزلت امیر مومنان علیه السلام خواهد بود.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و ابوبکر صاحب مقام موت اختیاری هستند و ابوبکر امیرالمحشرین است
هرکه خواهد که ببیند بر زمین ****** مردهای را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین ****** شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را ****** تا به حشر افزون کنی تصدیق را[23]
مولوی ادعا دارد: «هر کس می خواهد مُرده ای را ببیند که این چنین آشکارا روی زمین راه می رود به او بگویید که به ابوبکر متقی نگاه کند. همان ابوبکری که به سبب صداقت در ایمان ، سالار محشور شدگان در قیامت است» ! [24])
مولوی می گوید که برای ازیاد ایمان به قیامت، باید در نشئۀ دنیوی به ابوبکری که وی او را صدّیق می نامدش، نگاه کرد و او را اسوه و الگو قرار داد. سپس در ادامه با اشاره به روایتی بی سند (موتوا قبل ان تموتوا)، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را نیز از مصادیق این روایت و کسانی که پیش از مرگ طبیعی، خود را کشته اند، می داند.
وی برای کسانی که مصداق مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُوا(که ابوبکر را نیز یکی از ایشان می داند) هستند، اوصاف بلندی بر می شمارد: به قیامت مبدّل و قیامت را می بینند و به عشق و عقل مبدل و آنها را به کمال می شناسند.
بنا بر پژوهش استاد فروزانفر، این داستان و روایت، در هیچ کتاب حدیثی شیعه و سنی نقل نشده و از مجعولات صوفیه است. [25]
مولوی آرزو داشت مانند عمر باشد!
عمر بن خطاب جایگاه مهمی در اندیشه و باورهای قلبی مولوی دارد. به طوری که بارها از او در مثنوی تجلیل نموده است. مولوی و سایر اهل سنت، اگرچه ابوبکر را خلیفه اول و برترین فرد پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله می دانند اما برای عمر فضائل بیشتری بازگو می کنند و خود را به او منتسب می کنند. از همین رو مولوی آرزو می کرده که مانند عمر باشد:
«روزى حضرت خداوندگار در شرح فقر نبوى و فقراى معنوى مشغول گشته بوذ؛ فرموذ كه بعد اليوم مرا آرزوست كه جوقاى سبك بپوشم و اما عُمَروار ترقيع[26] كنم و فارغ شوم؛ حضرت چلبى سر نهاد و از نهاد جان فرياد برآورد و زاري ها كرد»[27]
سلطان ولد فرزند مولوی نیز در حق پدرش می گوید: «حضرت پدرم از اول حال تا آخر عمر ، عُمَر وار هرچه کرد برای خدا کرد، نه برای خلق و ریا» [28]
خطاب عمر با لقب امیرمؤمنان!
وی از عمر با لقب امیرمومنان یاد می کند و در رسای این خلیفه سنیان چنین می سراید:
عهد عمر آن امیر مؤمنان ****** داد دزدي را به جلاد و عوان[29]
هیبت و عظمت عمر الهی بود!!
در نظر مولوی، عمر بن خطاب، هیبت و عظمتی الهی داشته است! او در ماجرای ملاقات سفیر قیصر با عمر، وی را از ربان سفیر روم، چنین توصیف می کند:
هيبت حق است اين از خلق نيست ### هيبت اين مرد صاحب دلق نيست [30]
سعی بلیغ و عجیب مولوی در تحریف واقعیات تاریخی برای تجلیل از عمر
با اینکه داستان های فرار عمر و ابوبکر از میدان نبرد به کرات در منابع اهل سنت نقل شده و تقریبا نبرد مهمی نبوده که در آن فرار را به قرار ترجیح نداده باشند[31]، با این اوصاف، مولوی ضمن داستان سرایی و فضیلت تراشی برای عمر، مدعی می شود که او، مردی جنگاور و شجاع بوده و از همین روی پیامبر علیه السلام از خداوند مسالت می فرمود که دینش را با عُمَر نصرت و یاری دهد! مولوی می نویسد:
«عمر رضى اللّه عنه پيش از اسلام به خانه خواهر خويش درآمد. خواهرش قرآن مى خواند طه ما أَنْزَلْنا به آواز بلند، چون برادر را ديد پنهان كرد و خاموش شد. عمر شمشير برهنه كرد و گفت: البتّه بگو كه چه مى خواندى و چرا پنهان كردى و الّا گردنت را همين لحظه به شمشير ببرّم. هيچ امان نيست. خواهرش عظيم ترسيد و خشم و مهابت او را مى دانست. از بيم جان مقرّ شد گفت: ازين كلام مى خواندم كه حق تعالى درين زمان به محمّد صلّى اللّه عليه [و آله] و سلّم فرستاد. گفت: بخوان تا بشنوم. سورت طه را فروخواند. عمر عظيم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد . گفت: اكنون اگر تو را بكشم اين ساعت زبونكشى باشد؛ اوّل بروم سر او را ببرّم آنگاه به كار تو پردازم. همچنان از غايت غضب با شمشير برهنه روى به مسجد مصطفى نهاد. در راه چون صناديد قريش او را ديدند گفتند: هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر كارى خواهد آمدن ازين بيايد.
زيرا عمر عظيم باقوّت و رجوليّت بود و به هر لشكرى كه روى نهادى البتّه غالب گشتى و ايشان را سرهاى بريده نشان آوردى تا به حدّى كه مصطفى صلّى اللّه عليه و سلّم مى فرمود هميشه كه خداوند دين مرا به عمر نصرت ده يا به ابو جهل. زيرا آن دو در عهد خود به قوّت و [مردانگى و ] رجوليّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت، هميشه عمر مى گريستى و مى گفتى يا رسول اللّه ، واى بر من اگر بو جهل را مقدّم مى داشتى و مى گفتى كه خداوند، دين مرا به ابو جهل نصرت ده يا به عمر، حال من چه بودى و در ضلالت مى ماندمى. فىالجمله در راه با شمشير برهنه روى به مسجد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم نهاد. در آن ميان جبرائيل عليه السّلام وحى آورد به مصطفى صلّى اللّه عليه و سلّم كه اينكه يا رسول اللّه عمر مى آيد تا روى به اسلام آورد، در كنارش گير. همينكه عمر از در مسجد درآمد معين ديد كه تيرى از نور بپرّيد از مصطفى عليه السّلام و در دلش نشست. نعره اى زد، بى هوش افتاد .
مهرى و عشقى در جانش پديد آمد و مى خواست كه در مصطفى عليه السّلام گداخته شود از غايت محبّت و محو گردد. گفت اكنون يا نبى اللّه، ايمان عرض فرما و آن كلمه مبارك بگوى تا بشنوم. چون مسلمان شد، گفت: اكنون به شكرانه آنكه به شمشير برهنه به قصد تو آمدم و كفّارت آن، بعد ازين از هركه نقصانى در حقّ تو بشنوم، فى الحال امانش ندهم و بدين شمشير سرش را از تن جدا گردانم. از مسجد بيرون آمد. تا گاه پدرش پيش آمد گفت: دين گردانيدى؟ فى الحال سرش را از تن جدا كرد و شمشير خون آلود در دست مى رفت. صناديد قريش شمشير خون آلود ديدند. گفتند آخر وعده كرده بودى كه سر آورم، سر كو؟ گفت اينك سر. گفتند: اين سر را ازين جا بردى؟ گفت: نى، اين آن سر نيست. اين آن سرى است» [32]
عمر آینه اسرار الهی است!
چون كه فاروق آينه ى اسرار شد ### جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان بى گريه و بى خنده شد ### جانش رفت و جان ديگر زنده شد[33]
ابوبکر، یار و مراد مولوی
مولوی در اشعاری دیگر، ابوبکر را در جایگاه مراد و پیر قرار می دهد و رابطه خود و ابوبکر را به رابطه ابوبکر و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تشبیه می کند:
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری******هرکس هنری دارد و هرکس کاری
مائیم و خیال یار و این گوشهٔ دل******چون احمد و بوبکر به گوشهٔ غاری[34]
مولوی و ادعای عصمت برای عمر بن خطاب!
عمر بن خطاب جایگاهی بس عظیم و بلند در منظومه فکری و عرفانی مولوی دارد به طوری که مولوی معتقد است اگر خداوند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به نبوت مبعوث نمی کرد، قطعا عمر بن خطاب مبعوث می شد. مولوی در مجالس سبعه، عمر بن خطاب را امیرالمومنین، عادل، ولی زمان و قطبی دانسته است که حائز مقام عصمت بوده! به نحوی که شیطان جرات نمی کرده با حضور عمر، حتی قلوب دیگران را وسوسه کند(چه رسد به قلب خود عمر!). مولوی با نشاندن عمر به مسند شریعت و طریقت، ولایت و قطبیت صوفیانه را برای عمر قائل می شود و می نویسد:
«امیرالمؤمنین عمر خطاب آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر» عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود»[35]
در جای دیگر نیز بر این مضمون تاکید می کند و چنین می سراید:
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را ### سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان ### چون دیو که بگریزد از عمر خطابی[36]
و باز در جای دیگر همین معنی را به نظم در آورده و می گوید:
بگريزد عقل و جان از هيبت آن سلطان ### چون ديو كه بگريزد از عمر خطابى [37]
مولوی و نبوت عمر!
سپس در کمال ناباوری درباره عمر که دوازده سال طول کشید تا یک سوره قرآن را یاد بگیرد[38] و در دوران پیش از بعثت رسول گرامی اسلام نیز از مشرکان و بت پرستان و شاربان خمر و… بوده و حتی در زمان خلافتش نیز شراب می خورده[39]، حدیثی سراسر کذب را می آورد و تاکید می کند که اگر حضرت محمد صلی الله علیه و آله به رسالت مبعوث نمی شد، عمر به عنوان پیامبر آخر الزمان ارسال می شد:
«لو لم ابعث لبعثت یا عمر(یعنی رسول فرمود :اگر من به پیامبری مبعوث نمی شدم ، تو مبعوث می شدی).
ای مخاطب خطاب حسبک… اگر مرا که محمدم به حکم پیغامبری از حجره «لولاک لما خلقت الافلاک »بیرون نفرستادندی، تو را که عُمَری، به حکم عدل، اهلیت آن بودی که با منشور بلغ به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی».[40]
جعل و تلطیف چهره خشن عمر
در منابع حدیثی اهل سنت و بنابر روایات مختلفی که از آنها نقل شده است، عمر چهره ای کاملا خشن داشت و به آن افتخار می کرد، شخصی که همواره شلاقی بر دست گرفته و به دنبال نهی از منکر خشن است و حتی سوالات مردم را به سخت ترین شکل ممکن پاسخ می دهد. در دوران خلافتش، کمتر کسی جرأت میکرد، از او سؤالی بپرسد، به این سبب مردم هرگاه مشکلى برایشان پیش میآمد، و ناچار بودند نظر عمر را بخواهند، عثمان بن عفّان یا عبدالرحمن بن عوف را واسطه میکردند، و هرگاه موضوع بسیار دشواری بود، از عباس استمداد نموده، او را نزد عمر میفرستادند. [41] شعبی می گوید که خشونت های عمر به گونه ای بوده که شلاقش از شمشیر حجاج ترسناک تر بود. [42]
امير مؤمنان على(عليه السلام) نيز در خطبه شقشقيّه مى فرمايند: «فصيّرها في حوزة خَشْناءَ، يَغلُظ كَلمُها ويخشُنُ مَسُّها» سرانجام (ابوبكر) آن [= خلافت] را در اختيار كسى قرار داد كه جوّى از خشونت و سخت گيرى بود. سخن گفتنش به تندی بود و نزدیک شدنش با سخت گیری و خشونت همراه بود. [43]
ابن ابى الحديد معتزلى نیز مى نويسد: «كان عمر شديدَ الغِلْظَة، وَعْرَ الجانب، خَشِنَ المَلْمَس، دائم العبوس، كان يعتقد أنّ ذلك هو الفضيلة وأنّ خلافه نقص» عمر بسيار تندخو، (گستاخ) نامهربان و بد برخورد بود. او پيوسته عبوس و ترش رو بود و باورش اين بود كه اين تندخويى ها فضيلت است و خلاف آن نقص و عيب است.[44]
جالب است که با وجود تندی مزاج و عصبانیت زودهنگامش، در تاریخ؛ رشادت، فتح و یا حداقل مقاومتی در زمان فرار، از او نقل نشده است. اما در غیر از صحنه نبرد، ناگهان شجاع و ایضا تندخو می شد و دست به شمشیر و تهدید! به عنوان نمونه گزارش شده است که او از پیامبر خواست تا اجازه دهد که گردن اسیران را بزند! [45] برای مطالعه بیشتر در زمینه اخلاق و خشونت های عمر بن خطاب، به لینک های درج شده در پاورقی مراجعه کنید. [46]
اما یکی از خدمات مولوی به عمر، تلطیف چهره اوست. عمر در اثار مولوی، عارفی ادب آموخته با سعه صدر و اهل تسامح و تساهل با پیروان مذاهب ترسیم شده است! یعنی یکی از نقاط ضعف بزرگ عمر در منابع اهل سنت، با مهارتی که مولوی در جعل داشته، به نقطه قوت او تبدیل شده است.
نصر الله پورجوادی در این زمینه می نویسد:
«عمر، در مثنوی اصلا خشن نیست. مردم از او می ترسند چون او از خدا می ترسد. وی در مثنوی خلیفه رسول الهل است خلیفه ای که به مشکلات مردم رسیدگی می کند. به جای اینکه قصد جان کفار را بکند، به رسول قیصر روم، اسرار عالم جان را می آموزد و از پیری چنگی دستگیری می کند. به مردم درس اخلاق و دینداری می دهد. با آنان مهربان است. زبان او زبان حق است. او شنونده ندای حق است. به نظر می رسد مولانا از دوگانگی در شخصیت عمر آگاه بوده است. از نظر او عمر در ابتدای مسلمانی می خواست با شمشیر خود به کمک دین رسول الله بیاید، ولی در زمان پختگی، شمشیر را کنار گذاشته بود و به ارشاد مردم روی آورده بود.»[47]
مولوی و مناقب عایشه: تحریف فضائل حضرت زهرا سلام الله علیها برای عایشه
عایشه از جمله زنانی است که جایگاهی منحصر به فرد در باورها و اعتقادات اهل سنت دارد، به طوری که او را برترین زن تاریخ می دانند. مولوی علاوه بر مدح فراوان عایشه، فضایل و القاب حضرت خدیجه و فاطمه علیهما سلام مانند «صدیقه» را برای عایشه جعل می کند. در روایات معتبر، نقل شده است که حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از روی شدت حیاء و عفت، در برابر فردی نابینا حجاب خویش را حفظ نمود. مولوی اما این فضیلت و افتخار را به نام عایشه ثبت می کند. در صورتی که در هیچ منبع و مصدری، چه شیعه و چه سنی، این داستان برای عایشه نقل نشده است! مولوی همچنین، با استفاده از روایتی جعلی، عایشه را در جایگاه مونس و همدم و آرامش بخش قلب نازنین رسول اکرم صلی الله علیه و آله قرار می دهد. پیر و مراد مولوی، یعنی شمس تبریزی نیز، نه تنها فضائل سیده نساء العالمین را نقل نمی کند، بلکه مقام بلند و رفیع سیده زنان جهان را خوار و خفیف می شمارد و بر این جسارت خویش اصرار نیز می ورزد.
برای مطالعه در این زمینه رک به: اشعار مولوی درباره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
همچنین بخوانید: تجلیل عجیب مولوی از معاویه ( القای عصمت معاویه، امیرالمومنین و خال المومنین بودن وی)
وی در موارد بسیار دیگری نیز از خلفای اهل سنت با القابی بلند یاد و از آنان تجلیل می کند:
«اين چه مشاطه و گلگونه غيبست كزو ### زعفرانى رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم كه از مستى او ### چون عمر شرمشكن گشته و خطاب شدست
طرفه قفال كز انفاس كند قفل و كليد ### من دكان بستم كو فاتح ابواب شدست» [48]
«یک دست جام باده و یک دست جعد یار******رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار******دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست»[49]
«چو خورشید آدمی زربفت پوشد******چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق******که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز******وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته بازآید******چو این اقبال جاویدان درآمد»[50]
«سر عثمان تو مستست برو ریز کدو******چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو
چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است******و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو»[51]
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار ### بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز[52]
عنکبوتی بتند پرده اغیار شود ### همچو صدیق و محمد من و او در غاری [53]
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی ### فاروق چون نباشی چون از فراق رستی [54]
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما ### احمد و صدیق بین در دل چون غار ما[55]
گر صادق صدیقی در غار سعادت رو ### چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن[56]
اى مرا تو مصطفى من چون عمر ### از براى خدمتت بندم كمر [57]
و اشعار دیگری که درج و شرح همه آنها در این مقال نمی گنجد.
مولوی و استخفاف مقام حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
مولوی در ابیات ذیل، خلفای اهل سنت را با القاب صدیق، فاروق و ذی النورین مورد خطاب قرار می دهد که حاکی از مقامات معنوی بالاست! اما به دریای علم و حکمت نبوی و باب الله، حضرت امیر المومنین علی علیه السلام تنها لقب شیر خدا را می دهد که تداعی کننده شجاعت و جنگ آوری است!
چون محمد یافت آن ملک و نعیم******قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد******با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد******حق و باطل را چو دل فاروق شد
چونک عثمان آن عیان را عین گشت******نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون ز رویش مرتضی شد درفشان******گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد******خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید******نام قطب العارفین از حق شنید
چونک کرخی کرخ او را شد حرس******شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد******گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف******گشت او خورشید رای و تیز طرف
چون ابوبکر از محمد برد بو******گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد******دید صد شق قمر باور نکرد
آینهٔ دل صاف باید تا درو******وا شناسی صورت زشت از نکو[58]
مولوی همچنین، خلیفه ی دومی را که فریاد میزد: “تمامی مردمان از عمر داناترند، حتی زنان پرده نشین!” ـ “سایه خداوند(ولی خدا و مظهر کامل خداوند)” و “معلم علوم و معارف” مى داند، اما خزینه علم خداوند، و بابِ علم پیامبر صلوات اللّه علیهما و آلهما را تنها پهلوانی مى شمارد که (نعوذ بالله ) جاهل! و در معرض نفاق!! بوده، و محتاج راهنمایی عاقلان و پیران راه است!! در ادامه باز با جسارت بسیار، خطاب به امیر عالم علیه السلام می گوید که (نعوذبالله) نازک دل، سست و پرکینه مباش! بنابر تتبع اجمالی نگارنده، مولوی هیچ کجا چنین ادبیاتی را نسبت به عمر و ابوبکر به کار نبرده و این عبارات هتاکانه و ناشایست را تنها به امیرمومنان علی علیه السلام اختصاص داده است! :
گفت پیغمبر علـی را کای على ### شیر حقى، پهلوان پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید ### اندر آ در سایه نخل امید
اندر آ در سایه آن عاقلى ### کش نداند بُرد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف ### روح او سیمرغ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نعت او ### هیچ آن را مقطع و غایت مجو
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو ### همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی نفاق ### تا نگوید خضر رو هذا فراق
چون گزیدی پیر نازکدل مباش ### سست و ریزنده چو آب وگل مباش
گر بهر زخمى تو پر كينه شوى ### پس كجا بى صيقل آيينه شوى [59]
همو نیز، وجودِ آن “ایمانِ مجسم” و “حقِ مطلق” را مبتلا به هوا و هوس مى داند، و مى سراید:
چون خدو انداختی در روی من ### نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا ### شرک اندر کار حق نبود روا [60]
یعنی نعوذ بالله حضرت در آن لحظه دچار شرک(خفی) شده اند!
پانویس ها
شما وقتی سواد تان در حدی نیست که منظور شاعر رو درک نمایید چه نیازی است که هر اباطیلی رو بنویسید؟منظور شاعر از خضر خود پیامبر است و نه خلیفه دوم و همچنین اشاره به صبر حضرت علی در صورت وجود هرگونه مشکل بعد از پیامبر دارد که قضایای آن در تاریخ اومده و هیچ ارتباطی با خلیفه دوم و قص علی هذا ندارد لطفا اگر معنی و مفهوم شعر رو درک نمی کنید ساکت بمانید همین
وقتی سواد و قدرت فهمت اندازه درک مطلب یک صفحه هم نیست، واجب هست با این حد از اعتماد به نفس کامنت بگذاری؟
در این مطلب، درباره منظور شاعر از خضر اصلا بحثی شده؟ که شما آن را از خلیفه دوم نفی و به حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت می دهی؟؟؟؟
سر بی صاحب را نتراش
و در خواندن چند سطر متن دقت کن
بعد بیا ادعای با سوادی و … کن
مشکل اصلی اشعار مولوی، این هست که القاب عمر و ابوبکر و عثمان در مثنوی، “سایه خداوند” و “معلم علوم و معارف” ، صدیق، فاروق و ذی النورین و … است ولی مولوی با جسارت و بی ادبی، امیر مومنان علیه السلام را تنها پهلوانی مى شمارد که (نعوذ بالله ) جاهل! و در معرض نفاق!! بوده، و محتاج راهنمایی عاقلان و پیران راه است.
و این حاکی از آن است که مولوی چقدر از معارف اهل بیت علیهم السلام دور بوده و مناقب امیرمومنان علیه السلام را حتی در حد علمای اهل سنت نیز نقل نکرده است.
بروید ببینید در کتب اهل سنت چه روایات بلندی در فضائل و مناقب مولا نقل شده که در مثنوی هیچ اثری از این فضائل و مناقب نیست
خیلی پیاده ای و چرت و پرت میگی
این غزلو داشته باش که از مولوی در وصف حضرت علی علیه السلام گفته شده.
تا صورت پيوند جهـــــــــــــــان بود علي بود
تا نقش زمين بود و زمــــــــان بود علي بود
آن قلعه گشايي که در قلعـــــــــه ي خيبر
برکند به يک حملــــــــه و بگشود علي بود
آن گُرد سرافراز که انـــــــــــــــدر ره اسلام
تا کـــــــــار نشد راست نياسود، علي بود
آن شيــــر دلاور که براي طمـــــــــــع نفس
بر خوان جهـــــــــــــان پنجه نيالود علي بود
شاهي که ولي بود و وصــــي بود علي بود
سلطان سخــــــــــــــا و کرم و جود علي بود
هم آدم وهم شيث و هم ادريس و هم الياس
هم صالــــــــــح پيغمبــــــــر و داوود علي بود
هم موسي و هم عيسي و هم خضر و هم ايوب
هم يوسف و هم يونس و هم هــود علي بود
مسجـــــود ملايک که شد آدم، ز علي شد
آدم چو يکي قبلـــــــــــه و مسجود علي بود
آن عارف سجّاد ، که خاک درش از قــــــــدر
بر کنگــــــره عرش بيفـــــــــــــــزود علي بود
هم اول و هم آخـــــر و هم ظاهـــــر و باطن
هم عابـــــــد و هم معبد و معبود ، علي بود
آن لحمک لحمـــــي ، بشنو تــــــا که بداني
آن يـــــــــــــار که او نفس نبي بود علي بود
موسي و عصــــا و يــــــــد بيضــــــــا و نبوت
در مصــــــــــر به فرعون که بنمود ، علي بود
عيسي به وجود آمدو في الحال سخن گفت
آن نطق و فصـــــــاحت که در او بود علي بود
خاتم که در انگشت سليمان نبي بود علي بود
آن نور خدايــــي که بر او بــــــــــــود علي بود
آن شاه سرافـــــــراز که اندر شب معــــــراج
با احمــــــــــد مختــــــــــار يکي بود علي بود
آن کاشف قرآن که خــــــــــــدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستــــــــود علي بود
آن شيـــــــــر دلاور که ز بهر طمــــــــع نفس
بر خوان جهـــان پنجه نيالـــــــــــود علي بود
چندان که در آفـــــــــــــاق نظر کردم و ديدم
از روي يقين در همه موجــــــــــود ، علي بود
اين کفر نباشد، سخـــــــن کفر نه اين است
تا هست علي باشد و تابــــــــــود علي بود
سرّ دو جهــــــــــــــان جمله ز پيدا و ز پنهان
شمس الحق تبريز که بنمـــــــود، علي بود
این شعر از مولوی نیست و بعدها سروده شده و به او نسبت داده اند
به همین دلیل در هیچ یک از نسخ معتبر مثنوی و دیوان شمس موجود نیست
همچنین ببینید:
آیا شعر کجایید ای شهیدان خدایی از مولوی است؟
آیا شعر ای شاه شاهان جهان الله مولانا علی از مولوی است؟
خب مولوی مسلمون بوده ولی سنی مذهب بوده اونم حنفی…
مولوی هم … سنی بوده اونایی هم ک ازش دفاع کردن یا سنی ان یا از این وحدتی های ولیجه پرست ان