فهرست
در این نوشتار صرفا به بررسی نمونه هایی از اشعار مولوی می پردازیم که صراحتا در آن به شیعیان اشاره شده است. وگرنه اکثر اشعار مولوی در مخالفت با اعتقادات صحیح مذهب حق (یعنی تشیع) است. تا جایی که علامه مجلسی رحمه الله در این زمینه می نویسد:
«و در هیچ صفحه از صفحه هاى مثنوى نیست که اشعار به جبر یا وحدت وجود یا سقوط عبادات یا غیر آنها از اعتقادات فاسد نکرده باشد.» [1]
تشبیه شیعیان به خر هایی که تاب شنیدن فضائل عمر را ندارند!
مولوی در اشعار کنایه آمیز خود با تشبیه شیعیان به خر و موجودات ناشنوا، حقد خود نسبت به شیعیان را آشکار می کند و با زبانی تند و آتشین گلایه می کند که چرا شیعیان تاب شنیدن فضائل عمر را ندارند:
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند ### چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر ### کی توان بربط زدن در پیش کر [2]
رافضی خواندن شیعیان و ادعای دوستی حضرت علی علیه السلام و عمر
مولوی در جای دیگر، شیعیان را رافضی(خارج شدگان از دین!) می نامد و بر خلاف روایات خود اهل سنت، مدعی می شود که امیرمومنان علیه السلام و عمر با یکدیگر رابطه ای دوستانه داشته اند و اختلافی در کار نبوده است:
رافضی انگشت در دندان گرفت ### هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه ### بلک خود در یک کمر آمیختند[3]
وی در اشعار دیگرش نیز بر مضامین فوق تاکید می کند و می گوید:
گفتن همه جنگ آورد در بوى و در رنگ آورد ### چون رافضى جنگ افكند هر دم على را با عمر[4]
و
بر رافضى چگونه ز بنى قحافه (=ابوبکر) لافم ### بر خارجى چگونه غم بوتراب گويم [5]
در کتاب صحيح بخاري (معتبرترین کتاب از دیدگاه اهل سنت) روايت شده است که امير مؤمنان عليه السلام، ابوبكر را «استبدادگر» مي داند:
وَلَكِنَّكَ اسْتَبْدَدْتَ عَلَيْنَا بِالْأَمْرِ وَكُنَّا نَرَي لِقَرَابَتِنَا من رسول اللَّهِ صلي الله عليه وسلم نَصِيبًا.[6]
تو به زور و با استبداد بر ما مسلط شدي، و ما بخاطر نزديك بودن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) خود را سزاوار تر به خلافت مي ديديم.
و در روايت ديگري از صحیح بخاری، خود عمر و ابوبکر نقل كرده اند كه امير مؤمنان عليه السلام حتي دوست نداشت، چهر عمر را ببيند:
فَأَرْسَلَ إلي أبي بَكْرٍ أَنْ ائْتِنَا ولا يَأْتِنَا أَحَدٌ مَعَكَ كَرَاهِيَةً لِمَحْضَرِ عُمَرَ.[7]
پس (امیرالمومنین علیه السلام) کسی را به دنبال ابوبکر فرستاد و پیغام داد تنها بیا و کسی را با خودت نیاور (و این) به دلیل کراهت از همنشینی با عمر (بود).
حال باید پرسید که چگونه مولوی بر خلاف روایات خودشان (اهل سنت) و با توهین های زشت و زننده به شیعیان، مدعی دوستی امیرمومنان علیه السلام و عمر شده است؟
شیعیان غافل اند و دین آنها تباه شده است
مولوی عزاداری اهل حلب برای سیدالشدا علیه السلام را ناشی از غفلت و كم معرفتي آنان می داند و عزادارن از دید وی دین تباه و خرابی دارند!
مولوی در مثنوی می گوید:
خفته بودستید تا اکنون شما ### که کنون جامه دریدیت از عزا
پس عزا بر خود کنید اى خفتگان ### ز انکه بد مرگى است این خواب گران
بر دل و دین خرابت نوحه کن ### که نمىبیند جز این خاک کهن [8]
مولوی همچنین در جای دیگر می گوید:
هین مدو گستاخ در دشت بلا ### هین مرو کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان ### می نیابد راه پای سالکان [9]
برخی پژوهشگران شعر دیگری نیز در این باره از جلال الدین نقل کرده اند که گفته است:
کورکورانه مرو در کربلا ### تا نیفتی چون حسین اندر بلا [10]
ملا هادی سبزواری دراین باره مینویسد: «هین مرو کورانه اندر کربلا : مخفف کرب و بلا که مطلق زمین خوفناک باشد و از بعض نسخ نقل کرده اند که تا نیفتى چون حسین اندر بلا» [11]
شمس تبریزى (استاد مولوی) نیز با استهزاء گریه بر خاندان عصمت و طهارت مى گوید: «”خجندى” بر خاندان پیامبر مى گریست، ما بر وی مى گریستیم، یکی به خدا پیوست، بر وی مى گرید…!» [12]
پیش تر در مقاله ای به صورت تفصیلی این موارد را به بحث گذاشتیم و همچنین عنوان شد که شعر دیگر مولوی که با “کجایید ای شهیدان خدایی“ آغاز می گردد، در نسخه های معتبر و قدیمی قو(نسخه موزه قونیه که از روی نسخ دست اول استنساخ شده است)، قح(نسخه کتابخانه گدک احمد پاشا) و عد(نسخه کتابخانه اسعد افندی در سلیمانیه که از روی نسخ دست اول استنساخ شده است) وجود ندارد [13]، و به قول استاد دکتر مینوی، انتساب آن به مولوی مردود است و نمی توان از آن برای تحلیل دیدگاه های مولوی بهره جست.
مطالعه بیشتر در این زمینه: نگاه عجیب مولوی و شمس تبریزی به عزاداری امام حسین و واقعه کربلا
شیعیان سبزوار نماد افراد دنیا زده، فاسد العقیده و مکار ؛ یک سنی به نام “ابوبکر” نماد اقطاب و اولیای خداوند
مولوی در مثنوی خویش، داستانی خیالی تحت عنوان: « حكايت محمد خوارزمشاه كه شهر سبزوار كه همه رافضى باشند به جنگ بگرفت، امان جان خواستند، گفت آن گه امان دهم كه از اين شهر پيش من به هديه ابو بكر نامى بياريد»[14] ساخته و پرداخته می کند که در آن سلطان به مردم سبزوار که همگی شیعه بودند، امر می کند که برای رهایی از مرگ باید ابوبکر نامی را پیش من بیاورید. مردم هم با جستجو و فحص فراوان مردی ضعیف و نزار را می یابند که ابوبکر نام داشت و از وی درخواست می کنند که همراه آنها نزد شاه برود. و در نهایت مردم سبزوار به برکت آن ابوبکر، امان می یابند!
تنگشان آورد لشكرهاى او ### اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پيشش كالامان ### حلقهمان در گوش كن وابخش جان…
گفت نرهانيد از من جان خويش ### تا نياريدم ابو بكرى به پيش
تا مرا بو بكر نام از شهرتان ### هديه ناريد اى رميده امتان…
منهيان انگيختند از چپ و راست ### كاندر اين ويرانه بو بكرى كجاست
بعد سه روز و سه شب كه شتافتند ### يك ابو بكرى نزارى يافتند
خفته بود او در يكى كنجى خراب ### چون بديدندش بگفتندش شتاب
خيز كه سلطان ترا طالب شدهست ### كز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پايم بدى يا مقدمى ### خود به راه خود به مقصد رفتمى
اندر اين دشمنكده كى ماندمى ### سوى شهر دوستان مىراندمى
سبزوار است اين جهان و مرد حق ### اندر اينجا ضايع است و ممتحق
هست خوارمشاه يزدان جليل ### دل همىخواهد از اين قوم رذيل…
[در اهميت قلب انسان كامل]
دل كه گر هفصد چو اين هفت آسمان ### اندر او آيد شود ياوه و نهان
اين چنين دل ريزهها را دل مگو ### سبزوار اندر ابو بكرى مجو…
[انسان كامل، واسطه فيض حق به خلق]
بىاز او ندهد كسى را حق نوال ### شمهاى گفتم من از صاحب وصال
موهبت را بر كف دستش نهد ### و ز كفش آن را به مرحومان دهد
با كفش درياى كل را اتصال ### هست بىچون و چگونه و بر كمال
[اتصال انسان كامل به خدا در وصف نگنجد]
اتصالى كه نگنجد در كلام ### گفتنش تكليف باشد و السلام…
آن دلى آور كه قطب عالم اوست ### جان جان جان جان آدم اوست…
تو بگردى روزها در سبزوار ### آن چنان دل را نيابى ز اعتبار…
گويى آن دل زين جهان پنهان بود ### ز انكه ظلمت با ضيا ضدان بود…
دشمنى آن دل از روز ألست ### سبزوار طبع را ميراثى است
ز انكه او باز است و دنيا شهر زاغ ### ديدن ناجنس بر ناجنس داغ…
[همراهى رياكارانه]
ور كند نرمى نفاقى مىكند ### ز استمالت ارتفاقى مىكند
ز انكه اين زاغ خس مردار جو ### صد هزاران مكر دارد تو بتو
[مواظب باش در پيدا كردن صاحبدلان اشتباه نكنى]
آن كه زرق او خوش آيد مر ترا ### آن ولى تست نه خاص خدا
هر كه او بر خو و بر طبع تو زيست ### پيش طبع تو ولى است و نبى است…
[هواى نفس، شامه باطنى را مختل مىكند]
رو هوا بگذار تا بويت شود ### و آن مشام خوش عبر جويت شود
از هوارانى دماغت فاسد است ### مشك و عنبر پيش مغزت كاسد است…
در نظر مولوی، سبزوار کنایه از ویرانکده دنیا است، چرا که مردمان آن، شیعی مذهب و قومی رذیل اند!
و آن مرد ضعیف و نزار که ابوبکر نام داشت نماد قطب عالم! و مردان حقی است کـه در میان اهل دنیا(شیعیان) و دشمنکده سبزوار، گرفتار و اسیر افتاده، مظلوم و ضایع شده اند و قدرشان نامعلوم است. و البته امان یافتن سبزواریان شیعی و بقای عالم به واسطه ابوبکر است!
او ابوبکر را قطب عالم، صاحب وصال، واسطه فیض حق و انسان کاملی می داند که در سبزوار دنیا جایی برای او نیست. این ابوبکر، اتصالی با عالم بالا دارد که در کلام نگنجد و قابل وصف نیست.
دشمنی شیعیان با اهل دل و اقطاب عالم نیز میراثی به جا مانده از روز الست است و آنها تاب دیدن انسان کامل و اولیای الهی را ندارند! و اگر هم با نرمی برخورد نمایند، از روی مکر و نفاق است. همین مضمون را نیز مولوی در جای دیگر بدون پوشش و بدون استفاده از نماد و… بدان تصریح کرده و همانگونه که پیش تر اشاره شد، شیعیان را به خرانی تشبیه نموده که تاب شنیدن فضائل عمر بن خطاب را ندارند! [15]
توهین مولوی به امامان شیعه علیهم السلام
مولوی در ادامه پا را فراتر می نهد و پیکان لجن پراکنی خویش را از شیعیان به ائمه شیعه علیهم السلام متوجه می کند. او شیعیان را به مردمانی تشبیه می کند که در تشخیص اولیای خداوند نیز به اشتباه رفته اند و آنهایی که از روی دلبستگی به دنیا و هوا و هوس! به ولایت ایشان دل داده اند، از مقربین درگاه الهی نیستند. اولیای واقعی امثال ابوبکر هستند، اما هوی و هوس، قوه ممیزه شیعیان را مختل نموده و آنها دیدگاه فاسدی نسبت به ابوبکر دارند.
در این اشعار مولوی از تشبیه استفاده نموده است. در تشبیه حتما باید وجهی از مشابهت میان مشبه و مشبه به وجود داشته باشد. برای مثال وقتی می گوییم زید مانند شیر شجاع است حتما باید صفت شجاعت در شیر وجود داشته باشد. لذا هیچ وقت نمی گوییم زید مانند بز شجاع است! از همین جهت جای تعجب است که چگونه مولوی، ابوبکر را نماد اقطاب عالم گرفته است!
شیعیان چون به گمان مولوی فاسد العقیده هستند به اهل دنیا تشبیه شده اند. و از جهتی چون اولیای سنیان را قبول نکرده و دل در گرو ولایت اهل بیت علیهم السلام دارند، مولوی چنین می نمایاند که آنها به دلیل هوی و هوس نمی توانند اولیای حقیقی را بیابند. و در نهایت به خیال خودش ائمه شیعیان علیهم السلام را به مثابه افرادی عادی تصویر می کند که هیچ قرب و منزلتی نزد پرودرگار عالمیان ندارند!
از بس کنایه های مولوی در قالب تشبیه نسبت به شیعیان تند و زننده است که معلوم نیست مولوی در این داستان خیالی، می خواسته دلها را متوجه به اصطلاح اولیای حق کند، یا داشته نسبت به شیعیان و پیروان اهل بیت علیهم السلام عقده گشایی میکرده؟! و این به وضوح نشان می دهد که مولوی در تسنن خود بسیار متعصب و متصلب بوده و هیچ فرصتی را برای ابراز عقاید باطل خود فروگذار نکرده است.
کنایه مولوی به عقیده شیعه در مساله خلافت و امامت
پیش من این تن ندارد قیمتی / بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من / مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آن که او تن را بدین سان پی کند / حرص میریّ و خلافت کی کند
مولوی در اشعاری که درباره ابن ملجم سروده، سعی می کند که عقیده شیعه در مساله امامت و خلافت، و غصب آن توسط شورای سقیفه را رد کند و می گوید: کسی که جان و تن برایش ارزشی ندارد و قاتلش را دلداری می دهد و شفیع او خواهد بود، چگونه ممکن است که برای امیری و خلافت حریص بوده باشد؟ مفهوم این سخن این است که چگونه شیعیان مدعی اند که حضرت امیرالمومنین علیه السلام با شورای سقیفه بر سر خلافت به نزاع پرداخته اند!؟ در صورتی که اولا ادعای شفاعت ابن ملجم ادعایی بی اساس و کذب است. در ثانی نزاع امیرمومنان با ابوبکر و عمر و … بر سر خلافت در جهت هدایت امت و حفظ و اعتلای دین بوده نه از سر حرص و طمع فرمانروایی.
[1] عین الحیات، محمد باقر مجلسی، انوار الهدی، قم، ۱۳۸۲، صص۴۵۷ – ۴۵۹
[2] مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى( مولوى)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1373، ص428
[3] ديوان كبير شمس، جلال الدين محمد بلخى( مولوى) ، نشر طلايه، تهران، 1384، ص331
[4] ديوان كبير شمس، جلال الدين محمد بلخى( مولوى) ، نشر طلايه، تهران، 1384، ص462
[5] ديوان كبير شمس، جلال الدين محمد بلخى( مولوى) ، نشر طلايه، تهران، 1384، ص614
[6] البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق: د. مصطفي ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة – بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
[7] البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق: د. مصطفي ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة – بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
[8] مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى( مولوى)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1373، ص۸۴۶
[9] مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى( مولوى)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1373، ص334
[10] خیراتیه، ج۲، ص۴۵ به نقل از نقدی بر مثنوی، ص ۲۲۲ نقل شده که در بعضی از نسخ مثنوی این بیت موجود است
[11] شرح مثنوی، ملا هادی سبزواری، سازمان چاپ وانتشارات وزارت فرهنگ وارشاد اسلامى، ۱۳۷۴ ش، ج۲، ص ۴۸
[12]مقالات، شمس تبریزی، تحصیح احمد خوشنویس (عماد)، زهره، تهران، ۱۳۴۹، ص ۲۷۱
[13]کلیات شمس(دیوان کبیر)، مولوی، با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر، دانشگاه تهران، تهران، ۱۳۶۳، چاپ سوم، جلد۶، صص ۵۶ و ۵۷، غزل شماره ۲۷۰۷
[14] مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى( مولوى)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1373، ص675
[15] مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى( مولوى)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1373، ص428