پیشنهادی:

نقد عرفان و تصوف- سخنرانی آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (ره)- قسمت اول

مدیر سایت
2,651

صراط مستقیم / نقد عرفان و تصوف – بر گرفته از سخنرانی آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (ره) – قسمت اول

منصور حلاج قبله ی عارفان (که توقیع از جانب حضرت بقیة الله علیه السلام در مذمت و لعنش رسیده است) می گوید : اکنون که پنجاه ساله هستم، تابحال هیچ مذهب نگرفته ام. صریح می گوید: پنجاه سال دارم و هنوز هیچ مذهبی را انتخاب نکرده ام … خوب، تکلیف که نیست دین هم که هر چه دلت بخواهد، هر راهی که می خواهی بروی برو، و این را گفتند:«کثرت گرائی تصوف» و گفتند : «پلورالیسم»

salgard22بسم الله الرحمن الرحیم

خطرناکترین مبارزه هایی که با مذهب شده است و می شود، مبارزاتی است که با مذهب شده است به اسم مذهب. همان طوری که اسمش را خود آنها هم گذاشته اند مذهب علیه مذهب، یعنی اگر بخواهند با مذهب مبارزه کنند، چون مذهب در أعماق جان مردم ریشه دارد و در فطرت مردم است، مبارزه با فطرت موفقیّت در آن نیست، ولی اگر موقعی که می خواهند با مذهب مبارزه کنند، رنگ مذهبی به افکار و عقائدشان بدهند، زودتر موفق می شوند.

و گروهی که به جنگ مذهب آمده اند به اسم مذهب، در درجه ی اول صوفیه بودند و هستند، که این ها چهره هایشان چهره های مذهبی است، و با ذکر خدا و به اسم عرفان (که عرفان یعنی شناخت خدا) با ریشه و اساس مذاهب، مبارزه کردند.

البته گاهی با تصوف مبارزه شده است، و این ها پشت پرده رفته اند، ولی استعمارگران زمینه ها را برایشان مساعد کرده اند و می کنند و این ها به تلاش می افتند و همان أفکار صوفیانه را زنده می کنند، اما تقویت استعمار هم از تصوف به خاطر این است که استعمار خواهان ریشه کن کردن مذهب است و بهترین راه برای ریشه کن کردن این است که از راه مذهب بجنگند و مبارزه کنند. مطلبی بوده است در گذشته، در قرن های قبل، آن مسائل با یک مقدار اضافاتی باز دو مرتبه تجدید شده است، از شرق به غرب رفته است و اسمش را عوض کرده و دو مرتبه به شرق مراجعت کرده است.

اکنون توضیح می دهم توجه کنید! البته این معنی را می دانید گروهی در هر رشته ای از علوم که وارد می شوند معمولاً اختلاف در آنها ایجاد می شود، اختلاف نظریه پیدا می کنند.

فقهاء دو دسته می شوند، یک عده می شوند أخباری و یک عده می شوند إصولی ، فلاسفه نیز دو دسته می شوند ، یک عده ی مشائی هستند و یک عده ی دیگر إشراقی .

معمولا در تمام این رشته ها اختلاف هست، که فلسفه هم از این اختلافات مبرا نیست یک عده تابع دلائل عقلی هستند که از اینها تعبیر می کنند به فلاسفه ی مشّاء. و یک عده می گویند باید از طریق إلهامات غیبی ما راه را پیدا بکنیم، و این ها را می گویند إشراقییّن. و اهل تصوف هم می گویند ما ادلّه را قبول نداریم و حاکمیت عقل را منکرند که مولوی از آن افرادی است که تابع این مکتب است.

برای این که این مطلب هم کاملاً روشن بشود، به یک مورد اشاره می کنم. او در تمثیل ید طولانی دارد، مثال می زند، می گوید:

مثل رومی ها و چینی ها، که این ها در نقاشی با هم مسابقه گذاشتند، چینی ها در نقاشی ید طولانی داشتند و مسلط بودند ولی رومی ها آن تسلط را نداشتند، قرار مسابقه گذاشتند و سالنی را انتخاب کردند، نصف این سالن را در اختیار رومی ها گذاشتند و نصف دیگرش را در اختیار چینی ها و دیواری بین آنها قرار دادند، تا بعد دیوار را از وسط سالن بردارند و نقاشی ها را با هم مقایسه کنند، ببینند کدام بهتر نقاشی کرده اند، نه رومی ها می دانستند چینی ها چه می کنند و نه چینی ها می دانستند رومی ها چه می کنند، و شروع کردند هر کدام مشغول کار شدند، چینی ها زحمت فراوان کشیدند و هر چه قدرت داشتند برای یک نقاشی بسیار سطح بالا صرف کردند و رومی ها هم از این طرف مشغول بودند اما نقاشی نمی کردند و داشتند در و دیوار سالنی که در اختیارشان بود را آیینه کاری می کردند. بعد که دیوار را برداشتند تمام نقش و نگارهایی که چینی ها بر روی دیوار نقاشی کرده بودند در این آئینه ها منعکس شد بدون این که رومی ها زحمت نقاشی به خود بدهند. مولوی می گوید، انسان باید قلبش را مثل آئینه صاف کند تا انوار الهی در آن درخشش پیدا کند، این ها تابع این مسلک هستند.

خوب توجه کنید، مسأله حساس است! فلاسفه که پیرو عقل بوده و برای عقل حاکمیت قائل بودند، گفتند: ممکن است عقل اشتباه بکند، انسان جایزالخطاست، ما از کجا بفهمیم این حکم عقلی صحیح است یا باطل؟ میزان می خواهد.

خلاصه با قدرت فکری ارسطو آمدند علم منطق را (که اسمش را می گذارند میزان) تدوین کردند و می گفتند اگر کسی علم منطق را رعایت کند دیگر خطا در استدلالهایش پیدا نمیشود .

حاجی سبزواری می گوید:

قانو آلی یقی رعایته عن خطأ الفکر و هذا غایته

تا آنجا که می فرماید:

ألّفه الحکیم رسطالیس میراث ذی القرنین القدیس

و الملهم المبتدع القدیم حق علیم منّه عظیم

او می گوید: ارسطو آمد و منطق را درست کرد، بنام علم میزان، که حق و باطل أفکار را با منطق بسنجد، کدام حق است کدام باطل .

خوب! این ها راهشان را رفتند، نوبت رسید به آقایان اهل إشراق، گفتند: ما تابع إلهامات قلبی هستیم، هرچه به قلبمان القاء شد، همان حق است آن وقت سؤال پیش آمد که به قلب من چیزی إلقاء می شود، به قلب شما خلافش إلقا می شود و به قلب یک شخص سومی مطلب دیگری القاء می شود، ممکن است به تعداد نفرات مختلف، إلقاءات مختلف باشد و ده رقم إلقاء بشود، کدامشان حق است؟ این ها باید یکی از سه جواب را بدهند، یا بگویند تمام آنچه که به قلب القاء می شود باطل است، که اگر این را بگویند باید سفره ی مکتبشان را برچینند و دیگر نمی توانند ادعا کنند که ما تابع إلقاءات قلبی هستیم، چون همه اش باطل است، یا باید بگویند بعضی از آن درست است و بعضی از آن باطل.

اگر بخواهند بگویند بعضی درست است و بعضی باطل، می گوئیم: خوب میزانش چیست؟ این ها فکر نکردند که میزان حق و باطل آن چیست؟ آنها مثل فلاسفه، نیامدند و یک علمی را ابداع کنند که بتوانند بین القاءات حق و باطل را تشخیص بدهند، لذا یک راه دیگر برای آنها ماند و آن راه این بود که بگویند هر چه به قلب هر کس خطور کرد حق است.

آن که به قلبش خطور پیدا کرده خدا بپرستد حق است، و آن که به قلبش خطور کرده مسیحی باشد حق است، و آن که به قلبش خطور کرده یهودی باشد حق است، و آنکه به قلبش خطور کرده بت بپرستد حق است، آن که به قلبش خطور کرده گوساله بپرستد حق است. آن که بودائی است، حق است آنکه گبر است، او حق است. یعنی هر که هر عقیده و هر فکری به قلبش القاء شد، این می شود حق.

آن وقت در این جا چند اسم می شود برایش گذاشت : یکی «کثرت گرائی» در «مقابل بنیادگرائی»، بنیادگرائی می گوید: یک راه حق است و بقیه اش باطل است، ولی کثرت گرائی می گوید : همه اش حق است. می خواهی سنی باش، می خواهی شیعه باش. می خواهی زیدی باش، می خواهی اسماعیلی. می خواهی حنفی باش، می خواهی مالکی یا حنبلی و یا … هر راهی که دلت می خواهد برو!

اسم دیگری که دارد، باید بگوئیم : «تساهل دینی» ، یعنی بی قیدی، هر چه شد، شد؛ مقید به مسلک و مذهب خاصی نیست، این اسمش تساهل دینی است.

اسم دیگر آن، «همه دینی» است، آنها اول معتقد به همه خدائی هستند بعد هم معتقد می شوند به همه دینی.

همه چیز را می گویند خداست، و هر دینی را هم می گویند بر حق است. حد و مرز ندارد، که در نتیجه یعنی هیچ! همه یعنی هیچکدام!

کما این که، ابن عربی و همه ی پیروانش در حرفهایشان می گویند: هیچ!!

خیلی جالب است، این ها مسائل مهمی است. اکنون من عین عبارات ابن عربی را برایتان می خوانم، توجه کنید، ببینید بالاخره همه دینی و کثرت گرائی منتهی می شود به هیچ دینی و بی دینی.

ابن عربی اشعاری دارد، می گوید:

لقد کنت قبل الیوم أنکرت صاحبی إذا لم یکن دینی الی دینه دان

جلوترها کسانی که همنشین من بودند، اگر دین دیگری داشتند، من انکار می کردم(مثلاً اگر شیعه بودم او سنّی بود، من او را رد می کردم).

و أصبح قلبی قابلاً کلّ صورة فمرعی لغزلان و دیراً لرهبان

او می گوید: امروز دیگر عقیده ام عوض شده، هر صورتی که به قلب من القاء بشود، می پذیرم و قلب من، هم یک بیشه ایست که آهوها در آن زندگی می کنند، و هم یک دیری است که مسیحی ها در آن عبادت می کنند.

و معبد أوثان و کعبة طائف و ألواح توراة و مصحف قرآن

می گوید الان قلب من معبد بت هاست، یعنی دل من، هم بتکده است و هم کعبه برای کسانی که طواف می کنند، سینه ی من، هم صفحاتیست از تورات و هم اوراقیست از قرآن، همه چیز یکیست، فرقی نمی کند.

أدین بدین الحب کیف توجّهت رکائبه فالحبّ دینی و إیمانی

تنها چیزی که برای من مطرح است، عشق و محبت است این ها و بقیه اش حرف است، خدا و بت و کعبه و بتخانه و قرآن و تورات و انجیل و … این ها مطرح نیست. این نظر یک شخصیت بزرگ عرفانی که صیت و شهرتش جهان گیر است.

عبارت دیگری از ابن عربی نقل می کنند که عبارتی عجیب است. می گوید: «من أراد العثور علی هذه الحکمة الإلیاسیّة» هر کسی که مایل است آگاهی بر حکمت الیاسی پیدا بکند، «فلینزل من حکم عقله الی شهوته» می باید حکم عقل را بگذارد کنار، بیاید به طرف دل، خواهش عقل چیست؟ یعنی هر چه دلت می خواهد، «لیکون حیواناً مطلقاً» تا بشوی یک حیوان یک دست، «یکشف ما تکشفه کلّ دابّه» هر چه را هر جنبنده ای دریافت کرد تو هم دریافت می کنی، عقل را کنار بگذار.

این ها آمدند به جنگ عقل، اول عقل را محکم کوبیدند که کسی یک وقت با قدرت عقل این ها را محکوم نکند، بعد هم پیروی از کثرت دینی را دنبال کردند.

و اما چند نکته است که این ها در مبارزه با عقل دارند.

مولوی عقل را بی اعتبار کرده است، می گوید:

پای إستدلالیان چوبین بود پای چوبین، سخت بی تمکین بود

یعنی این ها که استدلال عقلی می کنند، مثل آدم هایی هستند که پایشان پای چوبی است، پای اصلی نیست. پای چوبی هم که اعتبار ندارد، پس دلائل عقلی هم اعتبار ندارد. و جالب اینست خود جناب مولوی در همین شعر یک استدلال عقلی کرده است. اصلاً خود این شعر یک استدلال منطقیست، می گوید: پای استدلالیان چوبی بود (صغری)، پای چوبین سخت بی تمکین بود(کبری) پس پای استدلالیان بی تمکین بود (نتیجه).

بنده ی خدا، شما که با عقل مبارزه می کنی خودت صغری و کبری می چینی و شکل اول تشکیل می دهی و استدلال می کنی، پس این شعر هم به قول خودت بی اعتبار است.

از آن طرف توهین می کند به مقام عقل، می گوید:

هم مزاج خر شدست این عقل پست فکرش اینکه، چون علف آرد به دست

عقل را تشبیه می کند به خر، و آن هم می گوید عقل پست، و آن هم که می گوید عقلی که همیشه به فکر علف است. حال این کدام عقلی است که به فکر علف است، محل بحث است، که اصلاً روی چه حسابی این مطلب گفته شده است، سعدی می گوید:

زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

می گوید: اصلاً عقل کفایتی ندارد. سنائی می گوید:

چند از عقل ترّهات انگیز چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز

که عقل را می گوید: منشأ ترّهات و حرفهای بیهوده است.

شاه نعمت الله ولی می گوید:

عاشق شو و عقل را رها کن کز عقل دنی، وفا نیابی

این تعبیراتی است که آنها دارند. پس عقل را محکوم می کنند، که یک وقت کسی با عقل به جنگ این ها نرود. ما هم حرف می شنویم، الا این که می خواهیم با این ها مبارزه کنیم و از استدلالهای عقلی هم استفاده نمی کنیم.

اما ما هم راهمان برای مبارزه ی با این فرقه ی ضاله از یک راه دیگریست که حالا به آن ـ انشاءالله ـ می رسیم.

آنها می گویند که اصلاً مذهب مطرح نیست، ملای رومی در اشعارش می گوید:

از کفر و از اسلام برون، صحراییست ما را به میان آن فضا، سودائیست

عارف چو بدان رسید، سر را بنهد نه کفر نه اسلام، نه آنجا، جائیست

اصولاً بحث کفر و اسلام در مقام عرفان مطرح نیست. آدم عارف دیگر برایش مطرح نیست که این یهودی است یا مسیحی است یا بت پرست.

خیلی عجیب است!! موقعی که شرح فصوص را می خوانیم، می گوید: اصلا جناب موسی که اعتراض کرد به برادش هارون، که چرا گذاشتی این ها گوساله بپرستند، نمی خواست بگوید که گوساله را نمی توانند بپرستند، بلکه می خواست بگوید چرا نگذاشتی اینها گوساله را به عنوان خدا پرستش کنند!! خیلی حرف است، انسان مبهوت می شود از این سبک تفکری که به اسم دین و عرفان مطرح می شود. حافظ می گوید:

همه کس طالب یارند، چه هوشیار و چه مست همه جا خانه ی عشق است، چه مسجد، چه کنشت

می گوید: ما کاری نداریم اینجا که می رویم مسجد است یا مرکزی است که کفار در آن عبادت می کنند، یعنی برای ما تفاوت نمی کند. مسجد و کلیسا فرقی نمی کند. شبستری در گلشن راز می گوید:

چوبرخیزد تو را این پرده از پیش نماند دین و آئین، مذهب و کیش

پرده ها که برداشته شود، کیش و مذهب مطرح نیست.

مسلمان گربدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستیست

اگر مسلمان ها می دانستند ، بت یعنی چه، می فهمیدند که اگر دین می خواهندباید بروند بت پرستی کنند

منصور حلاج قبله ی عارفان (که توقیع از جانب حضرت بقیة الله علیه السلام در مذمت و لعنش رسیده است) می گوید : اکنون که پنجاه ساله هستم، تابحال هیچ مذهب نگرفته ام. صریح می گوید: پنجاه سال دارم و هنوز هیچ مذهبی را انتخاب نکرده ام . پس همه دینی یعنی هیچ دینی.

منتها اول همه ی ادیان را مطرح می کنند، مانند ابن عربی، بعد هم خبری جائی نیست.

دین کی؟ آئین کی؟ مذهب کجا؟ این حرفها مطرح نیست، همه باهم برادرند و برابرند. و ابن روزبهان (که متأسفانه اصفهانی و از ناصبی های درجه یک بوده است و مرحوم قاضی نورالله از او تعبیر می کند به زبّال اصفهانی) در کتابی به نام «عبهر العاشقین» می گوید: کفر و دین از سرای عشق محجوب است. یعنی وقتی که انسان افتاد در وادی عشق، دیگر کفر و دین برایش مطرح نیست. این تعبیر هم از ایشان است.

البته از زمان ابن عربی و حلاج، از آن دوران که مکتب تصوف پاگرفته، این حرفها مطرح بوده است، می باید هم مطرح باشد .

عرض کردم، آنهایی که اشراقی مسلکند، آنهایی که نمی توانند بگویند تمام افکاری که به قلب القا می شود باطل است و نمی توانند بگویند بعضی از آن حق است و بعضی دیگر باطل، چون از آنها سؤال می شود تمایزشان به چیست؟ ناچارند بگویند، به قلب هرکس هرچه القاء می شود، می خواهد بت پرستی باشد، می خواهد اسلام باشد، می خواهد یهودی گری، این ها برحق است.

این مکتب از شرق آرام آرام به غرب رفت و طرفدارانی پیدا کرد. می دانید، غرب بستر بی دینی است، بستر ضدمذهب است. تخمدان کفر است. آنها خودشان لاابالی گری را دوست دارند، آزادی مطلق را دوست دارند، کشورهای شرقی را هم به آزادی و لاابالی گری دعوت می کنند و بهترین مکتبی که درس لاابالی گری به این ها می دهد، مکتب تصوف است.

تصوف با این توجیهی که من عرض کردم به غرب رفت و طرفدارانی پیدا کرد، و در مکتب تصوف وقتی انسان به کمال رسید تکلیف هم ساقط است، دیگر هیچ! نه نماز، نه روزه، نه حج، نه زکات، تکلیف به کلی ساقط می شود. می گوییم : چرا تکلیف ساقط است؟ می گویند: کسی که دیوانه می شود دیگر تکلیف ندارد.

سؤال: آقایان متصوفه، شما که می گویید اگر آدمی به مقام بلند و والای عرفانی رسید، دیگر می شود دیوانه و تکلیف ندارد،آیا می شود سر سفره ی یک دیوانه نشست و اموالش را خورد؟

چطور برای وقتی که می خواهد نماز بخواند، می گویید: دیوانه است تکلیف ندارد، ولی وقتی سفره می اندازد، آنهام سفره های رنگین، می روید سر سفره اش غذایش را می خوید!! این که دیوانه است. در عبادت کردن خدا، دیوانه است تکلیف ندارد، ولی در مسائل مادی و در شکم پرستی از أعقل عقلاست، می شود رفت و سورش را خورد.

خوب، تکلیف که نیست دین هم که هر چه دلت بخواهد، هر راهی که می خواهی بروی برو، و این را گفتند:«کثرت گرائی تصوف» و گفتند : «پلورالیسم»

یک دانشمند غربی هم پیدا شد و کتابی نوشت به اسم «به سوی یک الهیات چند دینی» و این آدم به اسم پروفسور ریچارد گلینز (رئیس دپارتمان تحقیقات دینی دانشگاه استرلینگ)، بعد از نوشتن این کتاب یک مقاله مفصل که محصول کتابش بود، نوشت و این مقاله در دنیا پخش شد، آن وقت صوفی های ایران خودمان و روشن فکر مآبهای غربزده ی بی دین این را برداشتند و ترجمه کردند اسمش را چه بگذارند؟ «صراطهای مستقیم»

ما یک راه مستقیم داریم و او می گوید: صراط های مستقیم، به هر کانالی می خواهی برو، راه مستقیم است، یعنی موضع گیری در مقابل صریح قرآن.

تمام قرآن در سوره ی حمد خلاصه می شود و سوره حمد قسمت معظمش کفر ستیزی است «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ، اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ، صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ» خدا سه صراط را معرفی می کند: اول صراط مستقیم، دوم صراط مغضوب علیهم، سوم صراط ضالّین. این نمازگزار خدا می خواهد، خدا یک راه را به آنان نشان بده که آن صراط الذین انعمت علیهم باشد، و آن دو راه دیگر مستقیم نیست، من نمی خواهم.این در متن قرآن است ولی شما می گویی صراط های مستقیم، این درست موضع گیری در مقابل قرآن است. مغضوب علیهم یهودی اند، و ضالین مسیحی گری است. اسلام صراط مستقیم است.

ما می گوئیم فقط اسلام «و من یبتغ غیرالاسلام دینّا یقبل منه»، چطور در مقابل صریح قرآن که آن همه کفر ستیزی دارد، آن همه از بت ها مذمت می کند، و آنها را تهدید به عذاب الهی می کند، موضع گیری می کنید؟ اصلا فلسفه بعثت انبیاء با صراط های انحرافی و هدایت کردن مردم به سوی صراط مستقیم است .

با تمام این ها مبارزه کردن! و این حقایق را زیر پا گذاشتن! ای بی انصافها! مقابل قرآن!

قرآن مناظره های حضرت ابراهیم (ع) با نمرود را نقل می کند، مناظره های حضرت موسی (ع) با فرعون را نقل می کند. اگر قرار است تمام صراطها صراط مستقیم باشد، ما به حضرت ابراهیم (ع) اعتراض می کنیم، تو چکار داشتی با نمرود؟ چرا محاجه با نمرود کردی؟ به حضرت موسی (ع) اعتراض می کنیم، می گوئیم چرا با فرعون مبارزه و محاجه نمودی؟ همان طور که مولوی به حضرت موسی اعتراض می کند، با یک داستان عجیب و غریب:

دید موسی یک شبانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای إله

که همین را سند کرده اند.

این آقایان از یک طرف می گویند: کسی که در مشرب اشراق وارد شد، و قرار شد پیرو تکثّر دینی باشد، قول أحدی برایش حجت نیست همان طوری که در متن مقاله شان نوشته اند، دو ورق که می زنی؛ می گوید: قول مثنوی حجت است. یک بام و دو هوا! حواستان کجاست؟

خود شما می گویید قول أحدی حجّت نیست، فقط إشراقات و إلهامات قلبی. دو صفحه بعد چطور قول مثنوی حجت می شود؟! این «دید موسی یک شبانی را به راه» که مولوی نقل کرده، سندش کجاست، مأخذش چیست؟ در کدام کتاب آسمانی و در کدام روایت متواتره است، که یک سند محکم برای تکثّر دینی شده، است؟ این معقول است که یک شبانی را که دارد بیراه می رود و خدا را دارای دست و پا می داند، موسی هدایتش نکند؟ بگذارد برود و همین طور به راه کجش ادامه بدهد؟ پس فلسفه بعثت انبیاء چیست؟ این مزخرفات یعنی چه؟!

می گویند ما تکثّر دینی را مطرح می کنیم بخاطر این که بین مردم دنیا صلح و صفا و یگانگی بشود، عجب! یک تعبیر راجع به عقل دارد، یک تعبیر راجع به عشق، می گوید: عقل، کثرت اندیش است،ولی عشق، وحدت کیش؛ یعنی آنهایی که تابع عشق بودند، اختلاف نداشتند؟!

یکی از اختلافات ریشه دار عجب در ایران خودمان، که هنوز هم سر و صدایش هست دعوای حیدری و نعمتی بود. دو نفر از عرفای بزرگ، شاه حیدر و شاه نعمت الله ولی بودند، یک عده از ایرانی ها در مکتب عرفان، تابع شاه حیدر بودند، یک عده تابع شاه نعمت الله ولی، شاه عباس هم هر وقت می خواست تفریح کند، یک گروه از این ها را می آورد، یک گروه از آنها را، و در قزوین به جنگ می انداخت، دعوا می کردند، در سراسر ایران هم مخصوصاً در اصفهان این نزاع بود و نزاع عجیبی بود (حیدری و نعمتی)، حتی علامتهایشان با هم فرق می کرد. اینست عشق وحدت کیش!

این همه فرقه گرایی که در تصوف است در کدام مکتبی می توانید پیدا بکنید؟ قادریه، ذهبیه، نعمت اللهی، خاکساریه، و… به تعداد نفوس متصوفه، فرقه گرائیست. شما که می خواهید وحدت درست کنید پس چرا هر کدامتان یک راهی می روید؟! ای کسانی که تابع عشق وحدت کیشید ، و عقل کثرت اندیش را کنار می گذارید و می روید سراغ عشق، آن وقت اینست وحدتتان! این جور وحدت درست می کنید! و آن هم با استناد به یک حرف های مزخرف لا یعنی .

می گوید: «اگر قرار باشد که تمام مردم دنیا منحرف باشند به جز شیعه اثنی عشری، پس این اسم الهادی چطور می شود؟ خدا مگر هادی نیست؟

بنده ی خدا، صفت الهادی را دیدی و صفت المضّل خدا را ندیدی. «یهدی به کثیراً و یضّل به کثیرا» قرآن هدایت گر است و مضلّ، آن وقت صفت الهادی را می بینی و صفت المضّلش را نمی بینی این حرفها جیست؟ حرفهای بیهوده و بی مأخذ! همین طور روی هوا، پایش روی هیچ جائی بند نیست! محصول این مقاله چیست؟ من محصول این مقاله را می خوانم، قضاوت را می گذارم با خود شما.

البته وقتی محصول مقاله را خواندم، انبیاء باید سفره شان را جمع کنند! علماء باید سفره شان را جمع کنند! تمام کسانی که رسمیت رهبری دینی دارند باید سفره هایشان را جمع کنند! خود این آقایانی که این مقاله ها را می نویسند برای ارشاد مردم ـ به عقیده خودشان ـ باید سفره شان را جمع کنند.

شما اگر همه طریق ها را حق می دانی، راه خود را بروید، چرا مقاله برای انحراف مردم می نویسید؟! مگر شما این مقاله ها را نوشته اید برای کی؟ می خواهید بیاید یک عده از دانشجوها و جوانهای مسلمان را منحرف کنید؟ چکارشان دارید؟ این راه انحرافی که دارند می روند ، می روند. یا مسلمانند یا گبرند یا مسیحیند یا یهودیند. مگر شما همه ی این ها را حق نمی دانید؟ پس چرا چوب می کنید لای چرخ برای جوان ها و افکارشان را به هم می ریزید؟! بگذارید بروند، شما چکاره اید؟ شما را چه کسی می گوید مقاله بنویسید؟ چه کسی می گوید مقاله های غربی را نشخوار کنید؟ شما را چه کسی می گوید حرفهای حلاج و ابن عربی و غیر هم را نشخوار کنید؟ عبارت را می خوانم و عرایضم را خلاصه می کنم، عبارت خطرناک و عجیب، که در نهایت منجر به کفر و لاابالی گریست، خدا به جوان های این مملکت رحم کند از این عناصر خطرناک و مزدوری که این جور سم پاشی می کنند و افکار جوان های ما را از بین می برند. قضاوت با شماست: «نه تشیع اسلام خالص و حق محض است، نه تسنن (گرچه پیروان این دو طریقه هر کدام در حق خود چنان خود رأیی دارند).

]یعنی هر کدام می گویند ما حقیم و دیگران باطلند[ نه أشعریّت حق مطلق است نه إعتزالیّت، نه فقه مالکی نه فقه جعفری ، نه تفسیر فخررازی نه تفسیر طباطبائی، نه زیدیّه و نه وهابیه. نه همه مسلمانان در خدا شناسی و پرستششان عاری و برّی از شرکند،]یعنی این هایی که دم از اسلام می زنند مشرکند[ و نه همه ی مسیحیان درک دینی شان شرک آلود است. ]پس آنها شرک ندارند و ما مشرکیم[ دنیا را هویت های ناخالص پر کرده اند، و چنان نیست که یک سو حق صریح خالص نشسته باشد. و سوی دیگر ناحق غلیظ خالص»[1] این بر خلاف صریح قرآن است که «ماذا بعد الحق الاّ الضلال» حق در مقابلش ضلالست و یک حق بیشتر نیست بقیه اش همه ضلالت است. یک روایت هم عرض می کنم، روایت متواتره، شیعه و سنّی این روایت را نقل کرده اند، که از نظر اعتبارش بحثی نیست.

از مولا امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام)، نقل می کند: «قال سمعت رسول الله(علیه السلام)» شنیدم از پیامبر اسلام که فرمود: «انّ امّة موسی افترقت بعده علی احدی و سبعین فرقة» بعد از موسی یهودی ها هفتاد و یک فرقه شدند «فرقه منها ناجیة» فقط یک فرقه اهل نجاتند «وسبعون فی النار» و هفتاد فرقه در آتش «و افترقت امّة عیسی بعده علی اثنین و سبعین فرقة» بعد از حضرت عیسی هم، شدند هفتاد و دو فرقه «فرقة منها ناجیة» یک فرقه اهل نجات هستند «و أحد و سبعون فی النار» و هفتاد و یک فرقه در آتش. «و ان امتی ستفترق بعدی علی ثلاثة و سبعین فرقه»امت من هفتاد و سه فرقه می شوند «فرقه منها ناجیة و اثنتان و سبعون فی النار» یک فرقه اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه ضالّ و مضلّ و گمراهند. این حرف رسول الله (علیه السلام) است، و این حرفی که آقایان می زنند مخالف صریح قرآن و مخالف صریح روایت رسول الله (علیه السلام) است.

اول بحث عرض کردم، ما با عقل به جنگ این آقایان نمی آئیم تا عقل ما را تخطئه کنند، ما با قرآن (که برهان قاطع است و شفای هر بیماری اعم از اعتقادی و قلبی و اخلاقیست) و روایات مسلمه رسول خدا به جنگ این ها می آییم. ما می باید یا این ها را بگیریم و پیغمبر خدا را کنار بگذاریم و بگوئیم همه این ها بیهوده است. و یا خدا و رسول را بگیریم و این ها را از صحنه اسلام بیرونشان کنیم. بگوئیم ما مسلمانیم و کاری با شما نداریم، شما هر چه می خواهی باش. مسلمان تابع قرآن است، مسلمان تابع رسول الله است، رسول خدا می فرمایند: یک فرقه حقند، بقیه باطلند و شما می گوئید همه حقند. یا شما راست می گویئد یا پیغمبر و اختیار با شماست هر کدام را می خواهید انتخاب کنید.

خیلی معذرت می خواهم، حرف زیاد است و ما یک مقدار مختصرش را عرض کردیم بقیه را در فرصت دیگری انشاءالله.

و صلی الله علی محمد و آل محمد. اللهم اغفر ذنوبنا و ذنوب والدینا و لمن له حق علینا اللهم اقض حوائجنا واکف مهماتنا اللهم أید امام زماننا و عجل فی فرجه و ظهوره، و جعلنا من اعوانه و انصاره. اللهم أیّد علمائنا الربانییّن لا سیما المنظورین منهم. بجاه محمد و آله

  • لطفا از ارسال پیام هایی که به مسائل یا شخصیت های سیاسی مربوط می شود خودداری نمائید.
  • از ارسال کامنت های توهین آمیز پرهیز شود.
  • پیام هایی که در نقد شخصیت های صوفیه معاصر ارسال شوند، به منظور رعایت برخی مصالح عموم تایید نخواهد شد.

1 دیدگاه دربارهٔ «نقد عرفان و تصوف- سخنرانی آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (ره)- قسمت اول;

  1. عرفان با هر زمینه و وابستگی ای که داشته باشه، بدون تردید، در ذات خودش به نتایج ضد اجتماعی منهی خواهد شد. هیچ راه گشایش واقعی رو در قبال انسان قرار نخواهد داد. توسل و اکا به متن قران کریم تنها راه نجات حقیقی از سرگشتگی و گمراهی است.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید