خودستائی های عجیب مولوی و شمس – قسمت سوم
در مناقب العارفین افلاکی مطلبی جالب توجه و قابل تأمل از مولوی نقل شده که از طرفی بر غرور و خودستاییِ بیش از حدِ وی دلالت دارد و از طرف دیگر بیانگر کثرتِ مطالب انحرافی اوست.
افلاکی حکایت گفت و شنود مولوی و فرزندش سلطان ولد را چنین نقل می کند:
«روزى حضرت سلطان ولد قدّس اللّه روحه مدح زمانه مىكرد كه درين دوران چه نيكوروزگارست كه تمامت مردم معتقد و بر اخلاصاند و اگرچه منكران نيز هستند، امّا قوّتى ندارند؛ حضرت مولانا فرمود كه بهاء الدين اين را چون گفتى؟ گفت: از آنك در زمان پيشين براى انا الحق گفتن منصور او را بر دار كردند و چند نوبت قصد قتل ابا يزيد كردند و چندين مشايخ كرام را بقتل آوردند… للّه الحمد درين زمان در هر بيت خداوندگار هزاران كلمه انا الحقّ و سبحانى مدرجست و كسى را زهره آن نيست كه دم زند و ايراد كند و اعتراض نمايد؛ حضرت خداوندگار تبسّمكنان فرمود كه ايشان را مقام عاشقى بود و عاشقان بلاكش باشند. و ما را مقام معشوقيست و معشوق پيوسته فرمان روان و مطاع باشد و سلطان ارواح و امير نفوس و حاكم عقول بود»[1]
مولوی در این داستان، خود را هزاران مرتبه از حلاج و بایزید بالاتر میداند و تأیید می کند که آنان اگر چند مرتبه بانگ “أناالحق” و “سبحانی ما اعظم شأنی” سر دادند، من هزاران بار دعوای اینچنین کرده ام.️ لازم است دقت شود که چگونه او در چند جمله کوتاه، چنین القاب بزرگی را (که جز انبیاء و اهل بیت علیهم السلام را شایسته و بایسته نیست) به خود نسبت میدهد: “فرمانروا، مُطاع، سلطانِ ارواح، اميرِنفوس، حاكم عقول.”
البته استفاده مولوی از چنین القابی برای خویشتن دور از انتظار و عجیب نیست و این رسم دیرینه مشایخ و اقطاب صوفیه بوده است. آثار مولوی نیز مملو از این تعابیر غلوآمیز و افراطی است. کسی که کتابش را قرآنِ فارسی میداند و اوصاف قرآن را برای دیوان اشعارش ذکر میکند، باید هم ادعای خدایی کند.
[1]مناقب العارفين، احمد بن اخى ناطور افلاكى، بى نا، آنكارا، 1959 م، ج1، صص 466-467