ابن عربى در آثارش – خصوصاً فتوحات مكيه – مكرر از اين واژه استفاده مى كند و تعدادى از سران صوفيه قبل از خود را جزو اقطاب معرفى مى نمايد و همچنين ادعا دارد كه برخى از اقطاب زمان خود را ملاقات نموده است . اينك به برخى از سخنان وى در اين باره توجه فرماييد :
در نظر ابن عربى دو نوع خليفه (ظاهرى و باطنى) و دو نوع قطب(مطلق و نسبى) وجود دارد . خلفاى باطنى كه همان اقطاب مطلق اند دوازده نفرند ؛ وى مى گويد :
وأمّا الأقطاب من أمّته الذين كانوا بعد بعثته إلى يوم القيامة فهم إثنا عشر قطباً ؛(1)
و اما اقطاب در امت او [پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله] آنان كه بعد از بعثت او تا روز قيامت بوده اند ، دوازده قطب اند .
او براى اين خلفا و اقطاب مقام والايى قائل است و مى گويد : إن اللَّه إذا ولّى قطباً و خليفة نصب له في حضرة المثال سريراً أقعده عليه … ؛(2)
خداوند چون به كسى مقام قطب بودن و خلافت را مى دهد براى او در پيشگاه مثال تختى قرار مى دهد و او را بر آن تخت مى نشاند .
وى بقاى اين عالم را به بركت اين اقطاب مى داند و بابى از فتوحات را نيز به اين مطلب اختصاص داده است : «باب 463 در شناسايى 12 قطبى كه عالم زمانشان به دور آنان مى گردد ، اقطاب اين امت دوازده قطب اند».(3)
مى گويد : لا يكون في كلّ عصر منهم إلّا واحد إنّما نذكر ذلك في الإثنى عشر قطباً ؛(4)
در هر زمان جز يك قطب از آن اقطاب وجود ندارد و اين مطلب را در باب اقطاب دوازده گانه بيان خواهيم كرد .
در ديدگاه ابن عربى اين اقطاب و خلفا ممكن است خلافت ظاهرى داشته باشند و ممكن است داراى خلافت ظاهرى نباشند ؛ در اين باره مى گويد :
و لكن الأقطاب المصطلح على أن يكون لهم الاسم مطلقاً من غير إضافة لا يكون منهم في الزمان إلّا واحد و هو الغوث أيضا و هو من المقرّبين و هو سيّد الجماعة في زمانه و منهم من يكون ظاهر الحكم ويحوز الخلافة الظاهرة كما حاز الخلافة الباطنة من جهة المقام كأبي بكر و عمر و عثمان و علي ] عليه السلام [ و الحسن ] عليه السلام [ و معاوية بن يزيد و عمر بن عبد العزيز و المتوكّل و منهم من له الخلافة الباطنية خاصّة و لا حكم له في الظاهر كأحمد بن هارون الرشيد السبتي و كأبي يزيد البسطامي ؛(5)
اقطاب اصطلاحى كه نام قطب بر آنان بدون اضافه اطلاق مى شود در هر زمان جز يكى از آنان نيست و او غوث و پناه است و او از مقربان و آقاى مردم زمانش مى باشد . برخى از آنان هم خلافت ظاهرى و هم خلافت باطنى را دارند ؛ مانند : ابوبكر و عمر و عثمان و على [عليه السلام] و [امام] حسن [عليه السلام] و معاوية بن يزيد و عمر بن عبدالعزيز و متوكّل و برخى از آنان تنها خلافت باطنى را دارا هستند و در ظاهر حكومت نمى كنند ؛ مانند : احمد بن هارون الرشيد و بايزيد بسطامى .
در بينش ابن عربى هر قطبى دو امام دارد كه به منزله وزير او هستند و پس از او خليفه و قطب مى شوند ؛ در اين باره چنين مى گويد :
فالإمام الأيسر » عبد الملك « و الإمام الأيمن » عبد ربه « و هما للقطب الوزيران فكان أبوبكر ) رضى اللَّه عنه ( عبد الملك و كان عمر ) رضى اللَّه عنه ( عبد ربه في زمان رسول » صلى اللَّه عليه ] و آله [ و سلّم إلى أن مات » صلى اللَّه عليه ] و آله [ و سلّم « فسمّى أبوبكر عبد اللَّه و سمّى عمر عبد الملك و سمّى الإمام الذي ورث مقام عمر عبد ربّه و لا يزال الأمر على ذلك إلى يوم القيامة ؛(6)
پس امام دست چپ [قطب] «عبدالملك» و امام دست راست«عبد ربه» ناميده مى شود و اين دو ، وزيران قطب اند ؛ پس در زمان پيامبر صلى اللَّه عليه [و آله] و سلّم ابوبكر عبد الملك و عمر عبد ربه بود [و پيامبر صلى الله عليه وآله عبداللَّه] و چون آن حضرت رحلت فرمود [و ابوبكر قطب و خليفه شد] ابوبكر عبد اللَّه و عمر عبد الملك و امامى كه مقام عمر را به ارث برد عبد ربه ناميده شد ، و اين امر تا روز قيامت بر همين منوال است .
در ديدگاه محى الدين ، در هر زمان بايد امام و خليفه ظاهرى باشد ، اگر قطب وقت خليفه نشد ، خليفه ظاهرى نايب خليفه باطنى و قطب خواهد بود ، هر چند خود غافل باشد . وى مى گويد :
فمن هناك ظهر اتخاذ الإمام و أن يكون واحداً في الزمان ظاهراً بالسيف فقد يكون قطب الوقت هو الإمام نفسه كأبي بكر و غيره في وقته و قد لا يكون قطب الوقت فيكون الخلافة لقطب الوقت الذي لا يظهر إلّا بصفة العدل و يكون هذا الخليفة الظاهر من جملة نوّاب القطب في الباطن من حيث لا يشعر فالجور و العدل يقع في أئمة الظاهر و لا يكون القطب إلّا عدلاً … ؛(7)
… از اينجا روشن شد كه در هر زمان بايد يك امام ظاهر قائم بالسيف باشد ، گاه قطب وقت همان امام است ؛ مانند ابوبكر و غير او در زمان خودشان و گاه قطب وقت امام نيست ؛ اما خلافت [هميشه] براى قطب وقت است كه ظاهر نمى گردد مگر به صفت عدالت ، در اين صورت خليفه ظاهرى بدون اينكه خود بداند ، از نائبان قطب باطنى است و در امامان ظاهرى [كه نواب قطب اند] جائر و عادل وجود دارد و لكن قطب خود هميشه عادل است .
محى الدين يازده خليفه از خلفاى دوازده گانه كه در نظر وى قطب عالم امكان اند را نام مى برد . هشت نفر از آنان داراى خلافت ظاهرى نيز بوده اند و عدالتشان معرف خلافت باطنيشان بوده است ؛ آنان را چنين بر مى شمرد :
و از آنان كسانى هستند كه حكمشان ظاهر است و داراى خلافت ظاهرى هستند همان گونه كه خلافت باطنى را دارند مانند : 1 . ابوبكر 2 . عمر 3 . عثمان 4 . على [عليه السلام ] 5 . حسن [عليه السلام ] 6 . معاوية بن يزيد 7 . عمر بن عبد العزيز 8 . متوكل عباسى .(8)
و سه نفر ديگر كه خلافت ظاهرى نداشتند نيز عبارتند از : 9 . احمد بن هارون الرشيد 10 . بايزيد بسطامى 11 . عبد القادر جيلى .
او خلافت باطنى آنان را حتماً با مكاشفه شناسايى كرده يا به ادعاى خودشان اعتماد كرده است ؛ چرا كه مى گويد :
و برخى از آنان تنها خلافت باطنى داشته اند و در ظاهر حكومت نكرده اند مانند احمد بن هارون الرشيد و بايزيد بسطامى .(9)
و مى گويد : كان ابو يزيد البسطامى يشير عن نفسه أنه قطب الوقت ؛(10)
و مى گويد : خبر عبد القادر جيلى كه عادل و قطب زمانش بوده به من رسيده است ، اين مقام را خود به محمد بن قائد الاوانى ابراز كرده است .(11)
همان مقامى راكه شیعیان براى پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام معتقدند ، محى الدين براى اقطابى كه نام مى برد معرفى مى كند و مى گويد :
إعلم أنّ بالقطب تحفظ دائرة الوجود كلّه من عالم الكون و الفساد ؛(12)
بدان كه نظام هستى آنچه در عالم به وجود مى آيد و نابود مى شود به واسطه قطب پايدار و محفوظ است .
اما خليفه دوازدهم : شايد خود نخواسته است او را بشناسند ، همان گونه كه ملا محسن فيض كاشانى نقل مى كند :
يقول في فتوحاته : » إنّي لم أسئل اللَّه أن يعرفني إمام زماني و لو كنت سئلته لعرّفنى « ؛(13)
در فتوحاتش مى گويد : من از خدا نخواستم تا امام زمانم را به من بشناساند و اگر مى خواستم مى شناساند .(14)
ملاقات محى الدين با قطب
محى الدين عربى ادعا مىكند كه با گروهى از اقطاب ملاقات داشته است كه از آن جمله اند :
1 – ملاقات با احمد بن هارون الرشيد :
محى الدين به مناسبت نقل حديث ساختگى و كفر آميزى كه درآن آمده است كه خدا پس از خلقت آدم عليه السلام در روز شنبه به پشت خوابيد و پا روى پا انداخت و گفت «أنا الملك» مى گويد :
در روز جمعه پس از نماز جمعه در مكه وارد مطاف شدم ، مرد خوش اندامى را ديدم كه داراى وقار و هيبتى!! بود ، پيشاپيش من طواف مى كرد ، … چون طوافش تمام شد و مى خواست خارج شود او را نگه داشتم و سلام كردم …
به او گفتم : من مى دانم كه تو روحى كه به صورت جسم در آمده اى !
گفت : راست مى گويى .
گفتم : خدا تو را رحمت كند ! كيستى ؟
گفت : سبتى بن هارون الرشيد …
گفتم : شنيده ام تو را سبتى ناميده اند چون روز شنبه كار مى كردى آن قدر كه در طول هفته بخورى .
گفت : درست است .
گفتم : روز شنبه چه خصوصيتى داشت ؟!
گفت : شنيده ام خدا روز يكشنبه شروع به آفرينش جهان كرد و روز جمعه كارش تمام شد ؛ پس روز شنبه به پشت خوابيد و پايش را روى پاى ديگرش انداخت و فرمود : «أنا الملك …»
گفتم : قطب زمان تو كه بود ؟
گفت : خودم .
گفتم : مى دانستم … .(15)
2 – ملاقات با قطب زمان در سال 593 ه . ق .
محى الدين پس از نقل ملاقاتش با قطب زمانش به نام «عبداللَّه بن الأستاذ المورورى» و شناخت او با مكاشفه مى گويد :
كذلك إجتمعت بقطب الزمان سنة ثلاث و تسعين و خمسمائة بمدينة » فاس « … و كان في المجلس معنا شيوخ من أهل اللَّه معتبرون في طريق اللَّه منهم » أبو العباس الحصار « و أمثاله … فقلت لهم : يا إخواني! انّي أذكر لكم في قطب زمانكم عجباً فالتفت إلى ذلك الرجل الذي أرانى اللَّه في منامي أنّه قطب الوقت و كان يختلف إلينا كثيراً و يحبّنا … فلمّا انفضت الجماعة جاء ذلك القطب و قال جزاك اللَّه خيراً ! ما أحسن ما فعلت حيث لم تَسْمِ الشخص الذي أطلعك اللَّه عليه … فما رأيته بعد ذلك فيالمدينة إلى الآن ؛(16)
همين طور در سال 593 ه . ق . در شهر «فاس» با قطب زمان هم مجلس شدم … در آن مجلس با ما گروهى از مشايخ اهل اللَّه (صوفيه) كه در اين سلك از اعتبار برخوردار بودند حضور داشتند ؛ از آن جمله «ابوالعباس حصار» و مانند او بودند … به آنان گفتم : اى برادران من ! براى شما مطلبى عجيب از قطب زمان ياد آور مى شوم . پس آن مردى كه خدا او را در خواب به من نشان داده بود ، او كه قطب زمان است و مدتى بود با ما زياد ارتباط داشت و ما را دوست مى داشت ، چون جمعيت متفرق شدند آن قطب آمد و گفت : خدا تو را جزاى خير دهد ! خوب عمل كردى كه شخصى را كه خدا تو را بر آن مطلع كرده بود نام نبردى … ، از آن به بعد تا امروز او را در شهر نديده ام .
روشن است كه اين قطب و خليفه و امام دوازدهم ابن عربى كه در خواب به او معرفى شده و او را دوست داشته و با او زياد رفت و آمد مى كرده و در مجلس شيوخ صوفيه حضور داشته ، شخصى همچون بايزيد بسطامى ، عبد القادر جيلى (گيلانى) و احمد بن هارون الرشيد – که حکایت دیدارش در بالا ذکر شد – است . اين نيز پر واضح است كه در زمان امامت حضرت حجة بن الحسن المهدى عليه السلام اعتقاد به وجود قطب ، عقيده اى فاسد مى باشد .
در واقع مى توان گفت كه ابن عربى با مطرح كردن موضوع قطب و ساختن عالى ترين مقامات الهى براى آنان ، رسماً ولايتى را در برابر ولايت و امامت ائمه اطهار عليهم السلام عرضه نموده است .(17)
[1]- الفتوحات المكّية ، ج 3 ، ص 136 و ج 4 ، ص 75 .
[2]- همان ، ص 136 .
[3]- همان ، ج 4 ، الباب الثالث و الستون و اربعمائة في معرفة الإثنى عشر قطباً الذين يدور عليهم عالم زمانهم ، اقطاب هذه الاُمّة إثنا عشر قطباً ، ص 77 .
[4]- همان ، ص 76 .
[5] – الفتوحات المكّية ، ج 2 ، ص 6 .
[6]- الفتوحات المكّية ، ج 2 ، ص 571 .
[7]- الفتوحات المكّية ، ج 2 ، ص 6 .
[8]- همان ، ص 6 .
[9]- همان ، ص 6 .
[10]- همان ، ج 4 ، ص 493 .
[11]- همان ، ج 1 ، ص 201 .
[12]- همان ، ج 3 ، ص 520 .
[13]- رساله سوم بشارة الشيعه ، ص 150 . در حالى ابن عربى چنين سخنى بيان مى كند و نسبت به امام زمانش بى اعتنا است كه طبق احاديث نبوى صلى الله عليه وآله ، كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است !
[14]- پس متأمل بصير از همين نقل مى تواند در بابِ مذهبِ ابن عربى و عاقبتِ او نظرِ نهايىِ خود را بدهد كه فريقين به طور متواتر لفظاً و معناً روايت كرده اند كه حضرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم فرموده اند : “ مَنْ مَاتَ وَلَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً ؛ هر كس بميرد و امام زمان خود را نشاسد به مرگ دوران جاهليت مرده است “ كه در روايتى پرسيده شد از امام عليه السلام كه مرگ جاهليت چيست ؟ آن حضرت فرمودند : “ مِيتَةً كُفْرٍ وَنِفَاقٍ ؛ مرگ در حال كفر و نفاق “ . پس خود بر عليه خود اقرار كرد كه امام زمانش را نمى شناخته و كار را بر ما آسان كرده تا در موردِ مذهبش به راحتى اظهار نظر كنيم … فتأمّل .
[15]- إنيّ كنت يوم الجمعة بعد صلاة الجمعة بمكّة قد دخلت الطواف فرأيت رجلاً حسن الهيئة له هيبة و وقار و هو يطوف بالبيت أمامي … فلما أكمل أسبوعه و أراد الخروج مسكته و سلّمت عليه …
فقلت له: إنيّ أعلم أنّك روح متجسد !
فقال لي: صدقت .
فقلت له: فمن أنت يرحمك اللَّه !
فقال: أنا السبتي بن هارون الرشيد …
قلت: بلّغني أنّك ما سمّيت السبتي إلّا لكونك كنت تحترف كلّ سبت بقدر ما تأكله في بقيّة الأسبوع .
فقال: الذي بلّغك صحيح كذلك كان الأمر .
فقلت له: فلم خصصت يوم السبت دون غيره من الأيام أيام الأسبوع ؟!
فقال: نعم ما سألت ! ثم قال لي : بلّغني أنّ اللَّه إبتدأ خلق العالم يوم الأحد و فرغ منه يوم الجمعة فلما كان يوم السبت استلقى و وضع إحدى رجليه على الأخرى و قال أنا الملك هذا بلغني في الأخبار و أنا في الحياة الدنيا .
فقلت: و اللَّه ! لأعملنّ على هذا فتفرّغت لعبادة اللَّه من يوم الأحد إلى آخر الستّة الأيام لا أشتغل بشيء إلّا بعبادته تعالى و أقول إنّه تعالى كما اعتني بنا في هذه الأيام الستة فإنّي أتفرّغ إلى عبادته فيها و لا أمزجها بشغل نفسي فإذا كان يوم السبت أتفرّغ لنفسي و أتحصّل لها ما يقوتها في باقي الأسبوع كما رُوِّينا من إلقاء إحدى رجليه على الأخرى و قوله أنا الملك …
فقلت له : من كان قطب الزمان في وقتك ؟
فقال :أنا و لا فخر !
قلت له : كذلك وقع لي التعريف ؛ الفتوحات المكّية ، ج 4 ، ص 12 .
[16]- الفتوحات المكّية ، ج 4 ، ص 76 .
[17]- پس چه خوب است كه روايت شريفه منقوله از رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم در بحارالأنوار ، ج 30 ، ص 358 – از طبع دار الرضا عليه السلام بيروت – را در اين جا نقل نمائيم : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم : “ كُلُّ مُحْدَثَةٍ بِدْعَةٌوَكُلُّ بِدْعَةٍ ضَلَالَةٌ فِي النَّارِ “ پس از نقل اين حديث حضرتِ علّامه مجسى رحمه الله مى فرمايد : “ ولا شكّ أنّه كلّ من ابتدع بدعة كان عليه وزرها و وزر العامل بها إلى يوم القيامة “ . حال خوتان قضاوت كنيد اندر احوالاتِ اين مبتدع در دين .