شاید با شنیدن سخنان مولوی در زمینه همسان جلوه دادن قرآن و مثنوی و عکس العمل تند و ناسزای رکیک وی در مقابل منکر آن ، دچار شگفتی و حیرت شوید .[1] لکن با توجه به افکار و فرهنگ صوفیه ، خصوصا اعتقاد آنها در مورد قطب و ولی و موضوع فناء و وصال ، روشن می شود که مولوی ، سخن بر قاعده (صوفیانه) گفته و میوه ای است که از آن درخت چیده است .
خودستایی مولوی خودستایی های مولوی خود ستایی
بنا به عقیده بسیاری از صوفیه ، سالک پس از گذراندن منازل و مقامات (قوس صعود ) و از بین بردن تشخص و تعین فردی ، در اسماء و صفات الهی فانی و مستغرق می گردد و به میزانی که در حق فانی شود ، خدا در او تجلی می کند . تا آنجا که به کلی از خود فانی شود (فناء در ذات ) در آن هنگام ، خودیّت برخاسته و دیگر او ، او نیست ، بلکه یکدست (العیاذ باالله) خدا است . (فریاد انا الحق و من خدا هستمِ منصور حلاج و غیر او ، ناشی از همین توهم است ). از همین رو مدعی هستند که خطا در مرشد و پیر راه ندارد .
مولوی می گوید :
کان دعای شیخ نی چون هر دعاست فانی است و گفتِ او گفتِ خداست [2]
مولوی ادعا می کند که به بایزید وحی می شده و بر لوح محفوظ آگاهی داشته است . همچنین می گوید اینکه صوفیه این وحی را وحیِ دل ، نام نهاده اند ، از روی ترس و تقیه از مردم بوده است و گرنه این وحی ، وحی حقیقی است و از هر گونه خطا به دور .
وی در رابطه با پیشگوئی بایزید و خبر دادن از تولد ابوالحسن خرقانی می گوید :
این سخن پایان ندارد بازگرد تا چه گفت از وحی حق آن شیرمرد
تا آنجا که می گوید :
لوح محفوظ است او را پیشوا از چه محفوظست محفوظ از خطا
نه نجومست و نه رملست و نه خواب وحی حق والله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان وحی دل گویند آن را صوفیان [3]
از همین رو شمس تبریزی با قاطعیت می گوید : «سوال کردن از شیخ (مرشد) بدعت است»![4]
در جای دیگر می گوید : «اگر کافری بر دست من آب ریخت ، مغفور و مقبول شد ! زهی عزّتِ من … چندین گاه ، خویشتن را نمی شناختم … زهی عزت و بزرگی من …»[5]
وی (شمس) مدعی می شود که سخنان و ادعاهای او عین حق است و نیاز به برهان و دلیل ندارد و کسانی را که از وی درخواست دلیل کرده اند ، مورد سرزنش قرار می دهد : « … مرا نمی شناسند در این عالم! پس که را می پرستند؟ مرا گویی برهان بنما. از من برهان خواهند … اما از حق برهان نخواهند (از من که حق هستم نباید برهان بخواهند). »[6]
مناقب العارفین نقل می کند :
یک بار مولوی به خادم خود (شیخ محمد) گفت : « فلان کار را به اتمام برسان. شیخ محمد در جواب گفت : ان شاء الله . مولانا بانگ بر وی زد که : ای اَبلَه! پس گوینده کیست ؟ »[7] (یعنی خواست و اراده من ، خواست خداست ) . نظیر همین قضیه در مقالات شمس تبریزی نیز دیده می شود . [8]
در مقالات شمس (که گفتار شمس می باشد ) درباره مولوی آمده : « اگر از تو پرسند که مولانا را چون شناختی؟ بگو: اگر از قولش می پرسی : انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون! … و اگر از صفتش می پرسی : قل هو الله احد ، و اگر از نامش می پرسی : هو الله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده هو الرحمان الرحیم و اگر از ذاتش می پرسی : لیس کمثله شیٌ و هو السمیع البصیر .» [9]
در واقع ادعای انا الحق ، اختصاص به حلاج و بایزید ندارد ، بلکه این خود بزرگ بینی (به بهانه محو و فناء) و سخنان عجیب و غریب و پر طمطراق ، یکی از خصوصیات روانشناسانه مشایخ صوفیه است . پس از بایزید و حلاج ، کاروان شطح گویان به وسیله کسانی چون ابوالحسن خرقانی ، ابوسعید ابوالخیر ، احمد غزالی ، قاضی القضاة همدانی ، روزبهان بقلی (شطّاح شیراز) ادامه پیدا می کند تا در قرن هفتم به عصر مولوی و شمس تبریزی می رسد … ادامه دارد
[1] از سخنان مولوی در مورد دیگر استفاده می شود که حدیقه سنائی (که هم جهت با مثنوی است)، مغز و باطن قرآن و حتی العیاذ بالله بر آن ترجیح دارد.
[2] مثنوی ، دفتر پنجم 2245 به بعد
[3] مثنوی ص 387 ، ط اسلامیه
[4] مقالات شمس ، ص 203 و 187
[5] همان
[6] مولانا جلال الدین ص 109
[7] همان ص 312
[8] مقالات شمس ، ص 158
[9] مقالات شمس تبریزی ص 203