پیشنهادی:

بررسی طرق دستیابی به توانائی انجام امور غيرعادی – قسمت سوم

در بخش های اول و دوم ، چهار مورد از راه های رسیدن به توانائی انجام امور غیرعادى ، بررسی شد . در این بخش به نقل مطالبی درباره بندگی شیطان خواهیم پرداخت .

 

5 – بندگى شيطان‏

ترديدى نيست كه تمام هدف شيطان ، اغواى خلائق و گمراه نمودن آن‏هاست ، تا خداوند عبادت نشود . مسلّماً شيطان در اين راه از هيچ اقدامی فروگذار نكرده و نخواهد كرد ؛ بلكه به تناسب هر فرد ، دامى مى‏ گستراند . به چند جريان در اين زمينه توجه كنيد . آقاى حاج باقر ذبيحى فرمودند :

در آن زمان افرادى كه تسخير جن و كارهاى غيرعادى مى ‏كردند فراوان بودند . چند قضيه كه در ياد اين بنده ( حاج باقر آقا ) است نقل به مضمون مى‏ نمايم ، بدون اين كه به اصل قصه صدمه ‏اى بخورد . مرحوم والد ( حاج شيخ ذبيح اللَّه ذبيحى رضى الله عنه )مى‏ فرمودند : در ايامى كه در مشهد مقدس طلبه بوديم با مرحوم حاج آقا حسين قمى رفت و آمد داشتيم و به درس ايشان مى‏ رفتيم . شخصى بود كه در خانه شخصى خودش مراجعين زيادى داشت و به هر كس ، هر سؤالى از گذشته يا آينده داشت ، در مقابل گرفتن وجهى جواب مى ‏داد . مرحوم آقاى قمى چند را نفر مأمور فرمودند كه در اين مورد تحقيق كنند و از اصل قضيه سر در آورند . ظاهرا مرحوم والد فرمودند من هم جزء آنها بودم البته درست در خاطرم نيست . [ ترديد از ناقل است . ] آقايان به منزل آن شخص مى‏ روند . اطاق بزرگى بوده كه در صدر آن خودش روى پوست گوسفندى نشسته بوده است و دور تا دور اطاق مراجعينى بوده ‏اند كه یک به یکجلو مى ‏رفتند و با دادن مقدارى پول ، جواب سؤال خود را مى‏ گرفتند . آقايانى هم كه از طرف مرحوم آقاى قمى آمده بودند با دقت اعمال او را زير نظر داشتند . معلوم شد هر چه هست زير همان پوست است . به بهانه ‏اى ايشان را به طرف خودشان مى‏ خوانند اما در اين طرف اطاق هر چه سؤال مى ‏شود آن شخص نمى‏ تواند جواب دهد . پوست را برمى‏ دارند ، زير آن تخته بزرگى بوده ؛ آن تخته را برمى‏ دارند گودالى بوده . در ميان گودال پر از نجاست و نعوذ باللَّه روى آن يك جلد قرآن قرار داده شده بود . پس از كشف اين شقاوت بود كه آقاى قمى ‏دستور تنبيه او را صادر كردند .

 

نقل دو ماجرا در اين باره از كتاب « مناظره با دانشمندان » نیز مناسب می باشد. مؤلف كتاب مى ‏گويد :

مرحوم والد ماجد براى ما نقل كرد : « اوقاتى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم همزمان با عصر ناصرالدين شاه بود . ابراهيم خان مستوفى ديوان اعلا ، شبى در تهران علما را دعوت كرد . چون همگى جمع شدند رو به علما كرد و گفت : « غرض از اين دعوت اين است كه اين روايت پيغمبر صلى الله عليه وآله را شرح دهيد : « مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا » .(1) علما هر كدام بيانى كردند . ابراهيم خان از مجلس خارج شد و پس از ساعتى بازگشت در حالى كه برهنه بود و فقط لنگى به كمر داشت و گفت : آقايان اين است معناى « مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا » ؛ اين را گفت و از منزل خارج شد . هرچه تعقيبش كردند او را نيافتند . او به نجف اشرف آمد و تا يك سال وارد شهر نشد ؛ فقط مشك را از شط آب مى ‏كرد و بين نجف و كوفه سقايى مى ‏نمود و مردمانى را كه از نجف به كوفه رفت و آمد مى ‏كردند ، آب مى ‏داد .

پس از يك سال وارد شهر شد و به رياضات و عبادات پرداخت . رفته رفته ، مقاماتى يافت و مردم عوام نجف مريد او شدند و از او كشف و كراماتى مى‏ ديدند و حوايج و مقاصد خود را از او مى‏ طلبيدند . كار او به جايى رسيد كه منزل او زيارتگاه عرب و عجم شد و عوام دسته دسته ، به زيارت او مى‏ رفتند . خدم و حشم بسيارى براى او فراهم شد ، لكن خواص به او عقيده نداشتند و از او كناره مى‏ گرفتند . خلاصه چند سالى به اين منوال بود و عوام ، قيد ارادت او را به گردن نهاده بودند . شيخ طه عرب [ كه از بزرگان علماى عصر بود ] در صحن مطهر اقامه جماعت داشت . شبى مرد عربى ‏آمد و خود را بر سجاده شيخ طه انداخت و گريه و ناله مى ‏كرد و پيوسته مى ‏گفت : « شَيْخُنا اَكَلْتُ الْخَرَه اَكَلْتُ الْخَرَه » يعنى نجاست خوردم ، نجاست خوردم . شيخ هم به او ملاطفت مى‏ كرد و مى ‏فرمود : « چيست پدر من ، برادر من ؟ » و او همى ناله مى ‏كرد و مى‏ گفت : « اَكَلْتُ الْخَرَه » . مردم هم هجوم آوردند و به تماشاى او پرداختند . بعضى مى ‏گفتند : ديوانه شده و بعضى مى ‏گفتند به او ظلم شده . شيخ هم با اصرار علت را سؤال مى‏ كرد تا كه آن عرب گفت : « هذا مَلْعُونُ الْوالِدَيْنِ اِبْراهيم خان » . چون اين كلمه فحش بر زبان نسبت به ابراهيم خان راند ، چشم‏ها بر او خيره شد و دست‏ها بلند شد كه او را بزنند . شيخ بر مردم خشم كرد و گفت :« صبر كنيد ببينم چه مى‏ گويد . »

گفت : « شغل من سقايى است براى منزل ابراهيم خان آب مى ‏بردم و پيوسته به او التماس مى‏ كردم كه مرا به مقامى برسان و از آنچه دارى به من عطا فرما . او جواب مى ‏داد كه : لياقت ندارى و قابل مقام نيستى . مدت يك سال كار من اين بود و آرزومند بودم ، و او اجابت نمى‏ كرد . تا روزى گريه كردم و التماس را از حد گذراندم . ابراهيم خان گفت : « اگر مقامى مى ‏خواهى ، بايد آنچه مى ‏گويم اطاعت نمايى و به دستور من عمل كنى . »گفتم : « حاضرم . » گفت : « اكنون برو و امور عيال خود را تأمين بكن بعد بيا كه مدتى نخواهى رفت . » رفتم و امور عيالات را تأمين كردم سپس آمدم . آنگاه مرا ميان سرداب برد و گفت : « حق ندارى از اين مكان خارج شوى . شب و روز در اين سرداب باش تا آن كه اجازه خروج دهم . » و دستوراتى به من داد و گفت : « در اول وقت وضو بگير و نماز بخوان . » و اذكار و اورادى به من تعليم داد . من به دستور [ او ] عمل نمودم . آب و غذا [ نيز ]خودش براى من مى‏ آورد.

من در آن سرداب تا چهل روز بودم و به دستور[ اتى كه داده بود ] عمل مى ‏كردم . پس از چهل روز دستور را تغيير داد و گفت : « بايستى بول كنى و با بول خود وضو بگيرى و نماز بخوانى » و من به اين دستور عمل كردم ،تا چهل روز تمام شد . پس از آن دستور را تغيير داد و گفت : « اكنون بايستى با بول خود وضو بگيرى و پس از نماز صد مرتبه… » اين مطلب بر من گران آمد . گفت : « نمى ‏شود ، اگر مقام مى ‏خواهى بايستى عمل كنى » . بعد مرد عرب گفت : « شيخنا اكلت الخره » يعنى نجاست خوردم و اطاعت كردم . چون سه اربعين تمام شد نزد من آمد و گفت : « اكنون وقتى است كه به مقصد برسى . فردا پس از انجام عمل از سرداب خارج شو ، برو در خارج شهر و آنچه ديدى و به تو گفته شد عمل كن . » چون فردا شد كه امروز باشد از سرداب خارج شدم و ديدم اوضاع نجف تغيير يافته و گويا اين نجف آن نجف نيست كه قبل از چهار ماه ديده بودم . رفتم تا از دروازه خارج شدم . باغ بسيار خوبى ديدم با اشجار و نباتات بسيار و خيلى خوش منظره . در آخر باغ جمعى را ديدم كه نشسته بودند و منبرى نصب شده ، شخصى بر منبر نشسته با هيكلى مخصوص و براى آن مردم سخنرانى مى‏ كرد .

من متحيرانه به اطراف مى ‏نگريستم و بر تعجّب من افزوده مى ‏شد كه در خارج نجف باغى نبوده و اين چه منظره‏ اى است كه من مى‏بينم ؟ رو به طرف آن جمعيّت رفتم . چون چشم آن متكلم از بالاى منبر به من افتاد گفت : « مرحبا به بنده من ، منم خداى تو ؛ مرا سجده كن تا به مقاصد خود برسى و تو را مانند ابراهيم خان گردانم » . گفتم : « لعن اللَّه الشيطان » به مجرد اين كه اين كلمه را گفتم ، ديدم از عقب سيلى سختى به من وارد شد . افتادم ، ديدم ابراهيم خان است . چند لگد به من زد و من مدهوش شدم . پس از مدّتى به هوش آمدم و ديدم در خارج نجف در ميان آفتاب افتاده ‏ام ، نه باغى است و نه كسى را مى‏ بينم . فهميدم كه رياضات شيطانى بوده و اكنون توبه مى ‏كنم . آيا توبه من قبول است ؟ چون شيخ طه – كه از بزرگان علماى عصر بود و – در مردم عرب نفوذ داشت اين كلمات را شنيد به مردم خطاب كرد و به زبان عربى به آن مردم گفت : « واى بر شما ، چنين كسى را مريد مى ‏شويد ؟ » . مردم چون شنيدند ، به خانه ابراهيم خان هجوم آوردند كه او را بكشند . او فهميد و فرار كرد . خانه او را خراب و اموال او را غارت كردند و خود او را به دست نياوردند و اكنون كوچه ابراهيم‏ خان در نجف معروف است . »(2)

 

ماجرای ديگرى از كتاب « مناظره با دانشمندان » :

عالم جليل‏ القدر جناب آقاى حاج سيد على اكبر خويى فرمود : « در زمان جوانى در خوى مشغول تحصيل بودم . پدر من رفيقى داشت به نام ملا عبدالصمد معلم . او پيوسته اوقات خود را صرف ختم‏ها و اوراد و اذكار مى ‏نمود . تا آن كه از شهر هجرت كرد و در بيابان براى خود صومعه ‏اى ساخت و به رياضت پرداخت و ابداً شهر نمى‏ آمد و از مردم كناره گرفت . چند سال بدين منوال گذشت . روزى ‏من با دو نفر از محصلين به قصد تفريح از شهر خارج شديم . ميل كرديم از ملا عبدالصمد خبرى بگيريم و ببينيم زحمات و رياضات ، كار او را به كجا رسانيده [ است ] . در اثناى راه به خاطر ما آمد كه چيزى را فراموش كرده ‏ايم با خود بياوريم . يك نفر از ما مراجعت كرد كه آن را برداشته ، بياورد . ما دو نفر به طرف صومعه روان شديم . چون رسيديم ، در زديم . ناگاه صداى او را از ميان حجره شنيديم كه [ گفت ] : « در را باز كنيد ، سيد على اكبر است با فلان كس » . ما تعجب كرديم كه چگونه از پشت ديوار ما را ديده و از كجا دانست كه ماييم .

در را باز كرد و ما داخل شديم . گفت : « شما سه نفر بوديد و در فلان محل يك نفر از شما جدا شد و برگشت كه فلان چيز را بياورد . الان به مدرسه رسيد و در اطاق را باز كرد ، آن چيز را برداشت ، در اتاق را بست و روان شد ، از مدرسه خارج گرديد . » مانند كسى كه او را مى ‏بيند ، پيوسته از او خبر مى ‏داد . تا آن كه گفت : « از شهر خارج شد و به فلان جا رسيد ، الان سوره ياسين را شروع كرد تا به فلان محل رسيد ، سوره را تمام كرد ، آمد و آمد ، الان به فلان محل رسيده . » تا آن كه گفت : « الان در را مى‏ كوبد . » صداى كوبيدن در بلند شد . ما از بيان او متحيّر مانديم . در را باز كردند ، وارد شد . از او سؤال كرديم ، [ و او ] تمام جزئياتى را كه ملا عبدالصمد گفته بود ،به ما خبر داد كه در فلان محل سوره ياسين را شروع كردم و در فلان محل ختم كردم . خلاصه تمام مطالب كه خبر داده بود به صدق پيوست .

بسيار تعجّب كرديم كه از رياضت ، انسان به چه مقاماتى مى‏ رسد و اين گونه از غيب خبر مى‏ دهد ! مدتى با او سخن گفتيم ، سؤالاتى نموديم و جوابى شنيديم و [ همچنان ]بر تحيّر ما افزوده مى‏ شد . به هر حال ، از نزد او خارج شديم و پس از گردش ، وارد شهر و مدرسه شديم ، اما متحيّر بوديم . چند ماه از اين قضيه گذشت . روزى ملا عبدالصمد را در شهر ديدم . تعجب كردم و گفتم : « چه شده ، شما را در شهر مى ‏بينم ؟ شما هرگز به شهر نمى ‏آمديد و با اهل دنيا آميزش نداشتيد . مقام و مرتبه خود را به كجا رسانديد ؟ » گفت : « خدا لعنت كند شيطان را و خدا لعنت كند مجدالاشراف را . پدر شما گاهى به من مى ‏گفت : اين رياضت‏ها عاقبت خوشى ندارد ، ولى ‏من قبول نمى ‏كردم و اكنون توبه كرده ‏ام . » گفتم : « براى چه ؟ شما كه به مقاماتى رسيده بوديد ! »

گفت : « بلى ، همه روزه مجدالاشراف را در شيراز مى ‏ديدم و با من سخن مى ‏گفت و دستوراتى به من مى‏ داد و[ در اين ايام ]اشخاصى بر من ظاهر مى‏ شدند و مطالبى را به من مى ‏گفتند و من پيوسته به اوراد و اذكار مشغول بودم و چيزهايى بر من مكشوف مى‏ شد . روزى مجدالاشراف به نظر من آمد و گفت : « ملا عبدالصمد ! اكنون كامل شده ‏اى و به مقاماتى رسيده‏ اى . فردا مولود نفسى بر تو ظاهر خواهد شد . » چون فردا شد و من مشغول اوراد بودم ، ناگاه ديدم از دهان من طفلى ‏خارج شد و برابر من ايستاد و به من خطاب كرد : « اكنون كامل شدى . منم خداى تو ، مرا سجده نما ، تا تو را به مقام مجدالاشراف برسانم ! » من به شگفت آمدم و به فكر فرو رفتم ؛ خدا ديدنى و تصور كردنى نيست ، چگونه از دهان من بيرون مى ‏آيد . پس معلوم مى‏ شود كه شيطان است . گفتم : « خدا لعنت كند شيطان را ! » ناگاه حال من متغير شد و غشوه به من روى داد . چون به حال آمدم ، فهميدم تمام اين رياضت‏ها شيطانى بوده . انسان نبايد براى چند روز دنيا و رياست و بزرگى و مريد خواهى ، تا ابد خود را دچار عذاب الهى گرداند ! لذا توبه كردم و تمام اوضاع را به هم زدم . اكنون چيزى در دست ندارم و از خدا خواهانم توبه مرا قبول نمايد . »(3)

 

ماجرای دیگری از بندگى شيطان :

شخصى بود كه از اولياى خدا شمرده مى‏ شد ؛ علّتش هم اين بود كه او هر سال بدون اين كه مسافرتى برود در موسم حج در مكه ديده مى‏ شد . معلوم است كسى كه هر سال با طىّ‏ الارض به مكه رود ، بايد مقام و منزلتى داشته باشد . اين شخص مُرد ، ايام حج شد ، كسى نزد پسر متوفى آمد و گفت نمى ‏خواهى حج بروى ؟ گفت چطور ؟ گفت من همان كسى هستم كه هر سال پدر تو را به حج مى ‏بردم ، اگر مى ‏خواهى با من بيا . اين شخص مى ‏گويد من هم پذيرفتم ، او مرا بر دوشش سوار كرد و حركت كرد ، مقدارى كه رفتيم مرا بر زمين گذاشت و گفت : من شيطان هستم ، پدر تو هر سال يك سجده بر من مى‏ كرد ، من هم او را به حج مى‏ بردم ؛ اگر مى‏ خواهى هر سال حج بروى بر من سجده كن ؛ اين شخص تعجب مى‏ كند ، اما هر چه با خودش كلنجار مى ‏رود كه به شيطان سجده كند ، ايمانش نمى‏ گذارد . شيطان تهديد مى‏ كند كه اگر سجده نكنى در همين بيابان ، رهايت مى ‏كنم تا از گرسنگى و تشنگى بميرى ، ولى او حاضر نمى ‏شود ، بالاخره شيطان هم او را رها مى‏ كند و مى‏ رود ، و اين بنده خدا با سختى بسیار ، خود را از آن بيابان وحشتناك خلاص مى ‏كند .

 

ماجرای آیت الله سید موسی زرآبادی :

علی اکبر مهدی‌پور در کتاب «اجساد جاویدان» به نقل از آیت الله زرآبادی می‌نویسد: در روزهایی که در قزوین امام جماعت بودم مدتی به سیر و سلوک پرداختم، و به قدری پیش رفتم که پرده ها از جلو چشمم برداشته شد، دیوارها در برابر من حائل نبود، وقتی که در خانه نشسته بودم، رهگذرها را در کوچه و خیابان می‌دیدم. روزی به من گفته شد: حال که به این مقام رسیده ای، اگر بخواهی به مدارج بالاتر و مقامات والاتر برسی، فقط یک راه دارد، و آن ترک اعمال ظاهری است. آیت الله زرآبادی گفت: این اعمال ظاهری با دلایل قطعی و براهین مسلّم شرعی به ما ثابت شده است، من هرگز تا زنده ام آنها را ترک نخواهم کرد. گفته شد: در این صورت همه آنچه به شما داده شده، از شما سلب خواهد شد. پاسخ داده شد: به جهنّم! آیت الله زرآبادی می‌گوید: از همان لحظه آن حالت از من سلب شد و یک فرد عادی شدم، دیگر از آن کشف و شهود خبری نبود …(4) این ماجرا و کشف و شهود آیت الله زرآبادی ناشی از بندگی شیطان نبوده ، اما می توان یادآور شد که در مکتب اهل بیت علیهم السلام ، صرف کشف و شهود ، حجیتی ندارد و این مسائل در قلمرو تصرف اجنه و شیاطین می باشند . لذا اموری از این قبیل برای اهل معرفت حقیقی ، اعتباری نداشته و به آن توجهی نمی نمودند.

 

6 – بندگى خداوند

ترديدى نيست كه بسيارى از اولياء خدا ، از پيامبران گرفته تا برخى از مؤمنان ، به وسيله بندگى خداوند و انجام اعمال عبادى ، به مقاماتی رسيده‏ اند كه امورى غيرعادى انجام دهند . اين امور گاهى به عنوان معجزه و گاهى به عنوان كرامت نقل شده است . به دليل اينكه همگان با اين امور آشنا هستند از ذكر نمونه مى‏ گذريم.

منبع : کتاب از کرامت درویشانه‏ تا کرامت انسانى‏‏ با اضافه و تلخیص


[1] – به ( اختيار خود ) بميريد قبل از آن كه ( به اجبار و توسط ملك الموت ) بميريد . هر چند اين جمله به عنوان روايت شهرت پيدا كرده است لكن سندى براى آن وجود ندارد و از مجعولاتصوفيه می باشد . برای اطلاعات بیشتر کلیک کنید .

[2] – مناظره با دانشمندان آيت ‏اللَّه سيد على علم ‏الهدى ، مناظره 18 ، ص 126 انتشارات سجده

[3] – مناظره با دانشمندان آيت ‏اللَّه سيد على علم ‏الهدى ، مناظره 18 ، ص 130 انتشارات سجده

[4] – مکتب تفکیک، ص ۱۹۶

  • لطفا از ارسال پیام هایی که به مسائل یا شخصیت های سیاسی مربوط می شود خودداری نمائید.
  • از ارسال کامنت های توهین آمیز پرهیز شود.
  • پیام هایی که در نقد شخصیت های صوفیه معاصر ارسال شوند، به منظور رعایت برخی مصالح عموم تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید